من: از شانس بده من مامانم زنگ زد گفت مامان: پس برو خونه را تمیز کن دیر شد.
من: باشه مامان حالا میرم.من رفتم خونه لباسامو عوض کنم که بوی خوب یک خوشمزه ای اومد مامان:بیا این موچی ها رو بگیر به هیچ عنوان ازش نخور همشون مال پسراست بزار تو یخچال. من: وای چرا همش مال این هاست مامان:همسایه جدیدمون هستن چه انتظاری داری.من: باشه تو راست میگی منم با عصبانیت رفتم به خونشون و خونه را تمیز میکردم و گفتم وای خدایا چرا باید خونه ی این پسرا رو تمیز کنم کاش خدمتکار اونا که تو خیابون دیدم بودم. گشنم شد رفتم از یخچال یک چیزی بردارم بخورم اونا که نبودن به هر حال دیدم موچی هست یهو یادم افتاد مامانم موچی درست کرده از یخچال در اوردم یکی از موچی ها پرید تو گلوم در یخچال رو باز کردم اب در بیارم و بخورم وقتی که خوردم.
بقیه اش پارت بعدی (✷‿✷)