فردا صبح رفتم قدم بزنم تو پارک کسی نبود رفتم نشستم رو تاب یهو اونو دیدم که اومد نشست رو تاب بقلی و بهم گفت ازم خوشش میاد منم از استرس داشتم اب میشدم تا اینکه اومدم بهش بگم منم همینطور و اسمت چیه رفیقاش اومدن و رفت. من هم با ذوق و شوق رفتم خونه زنگ زدم دوستم و گفت زود باش بیا. و قطع کردم. بعد چند دقیقه دوستم اومد دوستم: چی شده چرا قطع کردی زود باش بگو درباره ی اونه؟ من: اره ببین صبح رفتم پارک کسی نبود نشستم رو تاب یهو اونم اومد و کنارم نشست رو تاب گفت: ازم خوشش میاد تا اومدم بهش بگم منم همینطور و اسمت چیه؟ رفیقاش اومدن و رفت. بعدش هم من اومدم خونه و به تو زنگ زدم. دوستم: وای خدااا عالیه ببین تنها کاری که باید بکنی اینه که بری تمیز کاری خونه که بیشتری میاد بهش بگی این حسو داری و از بپرسی اسمشو. من: منم با ذوق شوق گفتم باشههه. منم رفتم خونه شون و تمیز کاری میکردم خسته شدم و یکم استراحت کردم تا چشمام را باز کردم هر هفتا پسر بالای سرم داشتن بهم نگاه میکردن منم فرار رو از استرس گذاشتم و رفتم خونه فردا برگشتم خونه برای تمیز کاری و داشتم رو زمین روتمیز میکردم تا اینکه یک اتاقو دیدم که یک برچسب روش بود و زده بود کوکی عضو کوچیک منم کنجکاو شدم و رفتم تو وای چه اتاق قشنگی!! چه عروسک خرگوش خوشگلی!! داشتم میدیدم که اسمشو پیدا کردم جونگ کوک وای چقدر قشنگه! صدای در اومد اومدم فرار کنم که یهو چشم دوباره خورد به عروسک خرگوش دو دل شدم و دلم نیومد و برداشتمش و اومدم فرار کنم که جونگ کوک زد رو شونم و گفت جونگ کوک: شما داخل اتاق من چیکار میکنی از این عروسکه خوشت میاد منم: با لکنت گفتم اره اون گفت مال تو باشه لباسم کوتاه بود اومدم سریع برم خونه که گفت....
بقیه اش برای پارت بعدی انگشت هام دیگه یاری نمیدند.