امکان ندارد از یک تولیدکنندهی محتوا بخواهید در مورد خودش بنویسد و اینطور شروع نکند : "از بچگی عاشق نوشتن و خواندن بودم." یا "همیشه استعداد نوشتن داشتم". یک چیزی توی همین مایههای "او در خانوادهای مذهبی چشم گشود." توی بیوگرافیها.
دروغ چرا؟ خودم هم در متن مسابقهی ورودی باشگاه محتوا همین را نوشتم.
خب من اصلا قصد ندارم این سنت دیرینه را به هم بزنم.
پس، به نام خدا
من از بچگی عاشق نوشتن و خواندن بودم. هر چیزی دم دستم میرسید را میخواندم و خیلی زود عاشق ادبیات شدم. همینطور ادامه دادم تا وقتی که بزرگ شدم و ناچار به پیدا کردن کسب و کاری برای گذران زندگی. تصورم این بود که باید کار پیدا کنم تا بتوانم کنارش به تفریحاتم برسم. فکرش را هم نمیکردم بشود کاری پیدا کرد که خوش تفریح باشد.
در مورد تولید محتوا یک چیزهایی شنیده بودم اما دید درستی نداشتم. فقط شنیده بودم در این کار باید بنویسی و همین کافی بود که مصمم شوم خودم را محک بزنم.
کاملا اتفاقی قبل از شروع مسابقه فصل نهم، باشگاه محتوا را پیدا کردم. دیدم میگویند در مورد نوشتن بنویسید، من هم نوشتم و منتظر نشستم. بین خودمان باشد، هیچ امیدی به قبولی نداشتم. با خودم میگفتم من اصلا نمیدانم نوشتن چه ربطی به کسبوکار دارد.
اما نتایج مسابقه آمد و در کمال ناباوری، شدم آخرین نفر برنده.
رتبهی عجیبی است. بین بهترینها باشی اما بدترینشان باشی. این برای من یک نشانه بود. نشانه را گرفتم و وارد میدان شدم.
حس آلیس در سرزمین عجایب را داشتم. به دنیایی پا گذاشته بودم که کاملا برایم جدید بود. انگار در تاریکی راه میرفتم. اما طولی نکشید که اولین شمع روبهرویم روشن شد.
جلسه اول، صاف و دست به سینه نشسته بودیم که یکدفعه دو نفر با لبخندهای بزرگ آمدند و گفتند ما مامان و بابای باشگاه محتوا هستیم. نقشهای پهن کردند و گفتند قرار است کجا برویم و چه بشود.
یک کمک مربی هم به ما دادند و گفتند بروید شروع کنید. من همیشه منتظر بودم کمک مربیمان ویس بفرستد و لهجهی قشنگ اصفهانیشان را بشنوم.
اولین هفته که مشقمان را فرستادیم من همچنان امیدی نداشتم، ولی در کمال ناباوری نمرهی کامل گرفتم و حسابی هم ازم تعریف شد. از اینجای ماجرا بود که فهمیدم نه مثل اینکه یک خبرهایی هست. شاید بتوانم واقعا در این حرفه برای خودم کسی بشوم. ( آرزو بر جوانان عیب نیست!)
از یاران باشگاه محتوا که نمیشود نگوییم. دوستانی دارم، بهتر از آب روان. و خدا خیر باشگاه محتوا بدهد برای همهی اینها.
خلاصهی ماجرا اینکه ما هر هفته با شوق مینشستیم سر کلاس درس و مربی داریان عزیز از سیرتاپیاز مباحث را با تجربیات خودشان جمع میکردند و دو دستی میدادند به ما. ما هم میگرفتیم میرفتیم تا دقیقهی نود که مشقهایمان را بنویسیم.
خیلی جلوی خودم را میگیرم که آخر هر جمله نگویم یادش بخیر. اما واقعا یادش بخیر. این دوره شروع خیلی چیزها بود، اما حتی پایان کلاسهای هفتگی کافیست که دلمان بگیرد.
حدس میزنم وقتی کمک مربی این متن را بخواند میگوید: " ای بابا. ما این همه با شما اصول نویسندگی و هزار فوتوفن کار نکردیم که آخرش باز بروی بنشینی این مزخرفات را تحویلمان بدهی."
اما باور کنید همهش را خوب یاد گرفتم.قهرمان قصه و گره داستان و گشایش و خیلی چیزهای دیگر. اما این متن را دلی نوشتم برای خداحافظی با دوره و تشکر از زحمات همهی شما. لحن و کلمات دست خودم نبود.
اما برای حسن ختام و استفاده از مباحث دوره خوب است سرنوشت قهرمان داستان ( که خودم باشم ) را بگویم:
او یک تکهی بزرگ از خودش را پیدا کرد، قدمهایش محکمتر شد، به خودش افتخار کرد و مسیر حرفهایش را شروع کرد.