
اگر انتهای فاجعه فلسطین به استقلال فلسطین و راه حل دو کشوری بی انجامد دیگر سخت میتوان تردید کرد که منطقی که هگل برای سیر تاريخ وضع کرده، منطقی کاملا اصیل مشهود و "واقعی"و قابل دفاع است. و سخت بتوان از نظر دور داشت که در تنوع تنها تناقض نیست که وجود دارد و اثر گذار است.
"گسست ها" مکر عقل هستند برای از قضا تحقق موذیانه ی "پیوستار"، پیوستارِ روح
اینکه اضداد به هم بدل گردند؛ اینکه یهود ستیزی قدرت بی بدیلی به یهودیان بخشید و تلاش بی وقفه ی حذف "غیرِ" اسرائیل به؛ به رسمیت شناخته شدن مناقشه برانگیز ترین غیر اسرائیل، يعنى فلسطين منجر شود.
اینکه انقلاب دینی در کشوری به سکولار شدن لایه های عميقش منجر شود
یا آنکه یکی از انسان دوستانه ترین ایدئولوژی های تاریخ بشر؛ مارکسیسم و ایده ی جامعه بی طبقه منجر به قصابگاه های استالین و نابرابری گسترده و فقر و محرومیت در کشورهای سوسیالیستی بشود...
بیش از هر زمان الان باور کردنی است؛ باور به اینکه؛
ایده جان دارد. ایده است که تاریخ را پیش میبرد و تاریخ حقیقتا ابزورد و خائوسی نیست
زندگی قصه ای است با سر و ته و قصه ای نیست که احمقی نوشته باشد آن را*
قصه : الف = الف شدن است. قصه ای که تنها در پایان در می یابیم در نخست خود چه بوده. و هر دقیقه از روایتش، در بنیان، و در سرآغاز چیستند.
Erst am Ende
گویی که آن دمی است که ناگهان میگویی: "آهان!!! این بود پس!" اما زمان لازم بود تا کلیت مستتر آن، آشکار شود
کشور فلسطين وجود نداشت اما در کوشیدن افراطی برای استمرار بخشی به این عدم وجود فلسطين،
فلسطين وجود یافت.
بنیادی ترین وجه وجود یک کشور چیست؟
"به رسمیت شناخته شدن"
مدعای مذکور قابل استناد به هر دائرةالمعارف حقوق بین ملل است...
ایرلند اسپانیا نروژ سوئد بنظر مهره های جدی نمی آیند.
اما حالا فرانسه و آن هم فرانسه ی مکرون، نظامی ریاستی و طبعا با توانایی بیشتر.
و درحالتی که پس از مرکل، "رهبریِ نانوشته" سیاست خارجی اتحادیه اروپا، دیگر در دست دولت آلمان نیست و به دست فرانسه و مکرون در ریاست شبه مادام العمرش افتاده است...
دگم های ماتریالیستی ما همیشه به ایده می بازند. ایده و اقتضائات آن شرط جهان ماتريال ماست
اما شرط مقدم بر مشروط است
نتیجتا
تفسیر جهان است که جهان را تغییر میدهد.
مارکس پیکره ای را وارون کرد اما لاجرم دریافتیم آنچه وارون کرده است، از آغاز روی پاهایش ایستاده بود اما برای فهم این نکته این هزینه ضروری بود که مارکس آن را روی سرش بگذارد ولی در واقع واژگونش کند.
هگل از ابتدا بر پاهایش ایستاده بود
نیا ثمری🖋
