"فلسفه میخوانید
یا به خودِ فلسفه تبدیل شده اید؟"
دانشجویان فلسفه را با مسامحه میتوان دو دسته خواند؛

اول - آنهایی که رتبه ی مد نظر برای رشته دلخواه را در کنکور یا هر نوع سد ورودی دانشگاه کسب نکرده اند
دوم- آنهایی که روزی دچار یک افسون، وجد، اضطراب یا و دغدغه ای شدیدا اغوا کننده شده اند. مثل کودکی که حوالی ساحل قدم میزده و ناگهان از وسط دریا سر در آورده است. این ها در اصل توسط فلسفه بلعیده شده اند.
دسته ی دوم اکنون مورد توجه این نوشته است.
تجربه ی زیسته ی من بعنوان نوجوانی که روزی با فلسفه آشنا میشود و بعد تعداد زیادی از این جوان ها و نوجوان های مبتلا شده به فلسفه را ملاقات میکند، اجازه میدهد تا درکی از این پدیده شکل دهم، پدیده ای که میتواند تعارض ها، عمق و سطحی نگری، رنجوری و البته ذوق و درخشان بودن توامانِ انسان خودآگاه را به برجستگی نشان دهد.
از آنجا که اضطراب، حملات افسردگی و مشکل در حفظ روابط را نیز در سطحی بحرانی تجربه کرده ام و وسواس فکری تمام کودکی من را در گذشته می ربوده، توجه به روانشناسی و روانکاوی در باب شناخت این پدیده، یعنی نوجوان-جوان مبتلا و آغشته به فلسفه، نقشی کلیدی بازی میکند.
عنوان این جستار از همین نقش کلیدی نظرگاه روانکاوانه بر می آید؛ " فلسفه میخوانید
یا به خودِ فلسفه تبدیل شده اید؟"
اما اصلا معنای این عبارت چیست؟
در حقیقت این عبارت از یک مکانیسم دفاعی روانی الهام گرفته. در اصطلاح روانکاوی، "همانندسازی" یا "identification" نوعی دفاع برای مقابله و سرکوب احساسات و اضطراب و ترس برانگیخته شده است.
برای فهم بهتر همانندسازی دو مثال می آوریم:
کودکی را تصور کنید که از عبور از راهرویی تاریک، برای رسیدن به دستشویی، شدیدا می ترسد. این کودک برای غلبه بر این ترس در هنگام عبور از این راهرو تاریک، شمایل عجیب و ژست های ترسناک به خود میگیرد. وقتی از روح بترسید، به روح تبدیل شدن ایده ای هوشمندانه نیست؟
اگر دشمنی داشته باشید که بارها از شما قدرتمند تر است، چه میشود اگر به خود آن دشمن تبدیل شوید؟ احتمال اینکه چیزی خودش را نابود کند کم است، پس خودِ دشمن شدن، احتمال نابودی را کم نمیکند؟
اگر به دیگریِ خود تبدیل شوید، دیگر، دیگریِ او نخواهید بود. و این راهی برای مورد غضب غیر خود واقع نشدن است.
حالا اکثریت از این دانشجویان مبتلا به فلسفه، فلسفه نمی خوانند. برای اینکه چیزی را بخوانید، باید آن چیز ابژه ی شما شود. این دانشجویان سوژه ای متفکر نیستند که فلسفه را بعنوان یک ابژه یا فعالیتی ذیل سوژگی خود لحاظ کنند. آنها تبدیل به خودِ فلسفه میشوند.
نشانه هایی برای شناسایی دانشجویانی که با فلسفه همانندسازی کرده و به خود فلسفه تبدیل شده اند وجود دارد:
1- نفی فلسفه یا نفی ایده ای در فلسفه، در آنان منجر به علائم روانشناختی نظیر اضطراب، حملات هراس، افسردگی، تپش قلب و حالتی تهدید آمیز و هیجانی میشود. گویی نفی فلسفه نفی بودن آنهاست
2- تعامل آنها با فلسفه، انرژی بخش و شاداب نیست، بلکه آنها را در وسواس فکری، حملات خودانتقادی و استیصال غرق میکند. به تعبیری آنها در زمین فلسفه، کودک شادی نیستند که چشمهایش از کنجکاوی برق میزنند و به جلو می رود، بلکه پیر هراسناکی هستند که برای بقا، ناامیدانه تلاش میکند.
3- بر کتابهای مورد علاقه یا فیلسوف مورد علاقه ی خود تاکید غیر عادی دارند. تاکیدی که هر ناظر بیرونی را به این پرسش وا میدارد که
" چرا الان ؟" "چرا تاکید؟"
چرا با لحنی لرزان تاکید میکند که فلسفه به زندگی اش معنا میدهد یا جز فلسفه کاری را دوست ندارد؟ چرا کتابهایش را دیوانه وار دوست دارد و مراقبشان است در حالی که آنها را نخوانده؟
4- پیوسته احساس میکند کم کار است. آرزومند است که چیزی بشود. چیزی در فلسفه. استاد فلسفه، صاحب یک کتاب اثر گذار فلسفی. یا باید آثار اصلی فلان فیلسوف ها را خوانده باشد و حتما زبان یونانی و آلمانی را نیز آموخته باشد. وجدانش دائما معذب است از این کارهای نکرده. البته هرگز آن کار ها را شروع نمیکند، شروع کند هم دست و دلش به کار کردن و تمام کردن نمی رود. نه حال انجام دادن دارد و نه عذاب وجدان اش برای ثمر بخشیدن به استعداد فلسفی اش رهایش میکند. اضطراب بوعلی سینا شدن و یک اهمال کاری شدید و بعد عذاب وجدان؛ یک دور و چرخه ی زجر دهنده.
چنین کسی فلسفه نمیخواند بلکه از فلسفه هویت میگیرد. فلسفه او را در مقابل هراسی شدید از فروپاشی حفاظت میکند. اگر فلسفه نخواند یا فلسفه بالکل کار مسخره و بی معنایی باشد، این جوان مستعد به چه چیزی تبدیل خواهد شد؟
چه فعالیتی برای باقی زندگی اش خواهد یافت؟ کوچکی و بی پناهی اش را بدون خودشیفتگی فیلسوفانه که او را بر فراز تاریخ و بر فراز اجتماع بی رحم قرار میدهد، چکار باید بکند؟
خب؛
او به عقل میپردازد. عقلی همیشه ستوده شده در فرهنگ و سرشت بشر. اگر عقل، این محکم ترین مسیر برای وجود داشتن، فرو بپاشد، او نیز فرو خواهد پاشید.
اما نکته ای اساسی اینجاست. گویی اینان فلسفه از روی ترس می ورزند!
اضطراب نیروی محرکه این دانشجویان به ورزیدن فلسفه، کلاس فلسفه رفتن و خواندن کتاب هاست. مگر نه آنکه وقتی کتاب های تلنبار شده را که هر بار با ولع میخرند، نمیخوانند، دچار شرم و ناامیدی درونی میشوند؟
دوستان بسیاری دارم که آرزو های زیادی دارند از جمله یادگرفتن یونانی، خواندن دوره آثار افلاطون و پدیدارشناسی روح. نوشتن چندین مقاله و کار کردن با فلان استاد. نکته اینجاست چرا چنین چیزهایی را اصلا با لفظ آرزو باید خطاب کرد؟ زیرا بارها آنها را شروع کرده اند و نیمه رها کرده اند. یا شکاکیتی دیوانه کننده نسبت به اهمیت و منفعت این فعالیت ها، آنها را حتی از شروع هم بازداشته است.
گویی این دانشجویان در مقابل یک جهان بی رحم و والدینی بمراتب بی رحم تر که دائما موجودیت آنها را مورد تهدید قرار میدهند، قلعه ی محکمی پیدا کرده اند. یعنی فلسفه.
فلسفه را میتوان فی نفسه طلب کرد. فلسفه بر ندانستن و اظهار صغارت ارج میگذارد. فلسفه بر فراز پندار های والد و جامعه می ایستد. فلسفه به فرودستان قدرت میدهد. دیالکتیک خدایگان و بنده ی هگل را به یاد می آورید؟ آنکس که تاریخ را ادامه میدهد، بنده است. او ارباب یا خدایگان را ابژه ی آگاهی خویش میکند، ابژه ی عقل خود. ارباب سفیه میشود و برده به آزادی رواقی میرسد. آزادی از دل آگاهی به ضرورتی که بر هر چیز و حتی خدایگان، غلبه دارد.
در اینصورت به خوِد فلسفه تبدیل شدن، اساسا فائق آمدن بر صغارت ما مقابل بی رحمی جهان طبیعی و اجتماعی است که از آغاز با والد، با مصادیق بی رحمی هایش آشنا شده ایم.
اما وقتی اساسا فعالیتی، سلاحی باشد برای مقابله با دهشت و نیروی اضطراب محرکه اش باشد، طراوت و خلاقیت و به مرور اصالتش را از دست میدهد. فلسفه که قرار بود مظهر خودانگیختگی و طلب فی نفسه باشد، به عاملی بدل میشود برای تسکین اضطراب که البته خودش اضطراب را نیز بازتولید میکند. فلسفه دیگر عشق به دانایی نخواهد بود. بلکه میشود هراس. هراس از چیزی نبودن. هراس از در کنترل نداشتن خود و جهان به زیر یوغ لوگوس.
اما ساخت روانی بشر ذاتا دچار تعارض است. اضطرابی والدگونه با افکاری سخت گیر در ذهن این دانشجوی فلسفه این بخت برگشته را بسوی کسب فضیلت و فیلسوف شدن سوق میدهد، تا او را از خطرهای این جهان حفاظت کند، کودکی لجباز درون او لجوجانه سبب میشود تا او اهمال کند. کتاب ها را نخواند و حال کلاس ها را نداشته باشد. گویی این کودک به والدش میگوید: "مرا همانگونه که هستم دوست نخواهی داشت؟ پس لج خواهم کرد و هرگز نخواهم گذاشت به کودک ایده آلت برسی!"
روانشناسی فلاسفه و دانشجویان فلسفه و اساتید فلسفه باید بسیار بیشتر جدی گرفته شود. بخصوص که افراد، مستعد هستند همه ی جهت گیری های روانی و اضطرابی خود را واقعیت های فلسفی بپندارند. مثلا کسی که از اختلال وسواسی رنج میبرد به شکاکیت خرد کننده می افتد یا به دگماتیسمی که هراس شک کردن به آن، شبها دیوانه اش میکند.
هرکس که به فلسفه می پردازد باید با خودمشاهده گری دریابد آیا اکنون که در حال اجتناب و یا گرایش شدید به استدلالی یا بینشی خاص است، در بدنش اضطراب و تنش تجربه میکند؟ آیا ممکن است تمام اجتنابی که از فلسفه قاره ای یا تحلیلی احساس میکند، ناشی از میل به تعلق به نحله و تعلق داشتن به چیزی باشد؟
مشکوک نیست که او ناگهان کل فلسفه را بی معنا میپندارد و در بدن اش احساس یأس میکند با آنکه تقریبا از فلسفه هیچ چیزی نخوانده؟
فلسفه برای شما چیست؟ فعالیتی شگرف و انرژی بخش و در نهایت خنثی و استعلایی ؟ یا آنکه مایه ی بدترین وسواس ها و اضطراب های شما بوده؟
آیا بدون فلسفه، هنوز دوست داشتنی و کافی هستید؟
شما فلسفه میخوانید یا به خود فلسفه تبدیل شده ایید؟
*این جستار ادامه خواهد داشت و در آینده به پژوهشی متدولوژیک بدل شده و با روش های کمّی، اویدنس های تجربی و ارجاعات نظری تخصصی تری مستند خواهد شد
ادامه👇