elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۶ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون (38) مهدکودک بنگتن(با مربیگری مین یونگی)

- کوک بازم ساعت منو تو برداشتی؟

- اوهوم

- مواظب باش انگشترم از توش نیوفته

- کدوم انگشتر؟

- همون که توی بندشه

- توی بندش چیزی نیست

- یعنی چی چیزی نیست ؟؟؟؟ بگرد پیداش کننننن

- خیلی خب چرا عصبانی میشی

- اخه همیشه وسایل ادمو برمیداری هیچی رم گردن نمی گیری ، بده ساعتمو

- بذار دنبال انگشترت بگردم فعلا

- باورم نمیشه هنوزم مقاومت میکنی

کوک بی توجه به غر غر های سوک ادای گشتن دنبال چیزی را در می اورد تا ساعت را پس ندهد.

شوگا غر زد: بچه ها ، من می خوام بخوابم ، ارومتر

سوک دوباره داد زد: ساعت من تو اتاق بود ، برو اونجا دنبالش بگرد.

- خب ممکنه اینورا افتاده باشه

- انگشتر همون وقتی که بند ساعت رو باز می کنی میوفته

- من تو راه بستمش ممکنه هر جایی باشه

سوک که دیگر طاقتش تمام شده بود چکش پلاستیکی را برداشت و دنبال کوک افتاد ، کوک غش غش می خندید و یکی درمیان از ضربه ها جای خالی می داد. جیمین جلو امد و گفت: بچه ها بچه ها بچه ها... این دفعه چی از جون هم می خواید؟

سوک دلخور گفت: انگشتری که جین برام خریده رو گم کرده ، ساعتمم پس نمیده

جیمین گفت: همون نقره ایه ؟

- اره

- که برای تولدت خریده بود؟

- اره

- اونو تو دستشویی جا گذاشته بودی من ورداشتم بیا

سوک پرید و جیمین را که از دستشویی آمده بود با همان دست و صورت خیس بغل کرد؛ کوک بلافاصله چکش پلاستیکی را از دستش قاپید و به تلافی زیر کتکش گرفت. سوک جیغ میزد و به سمت آشپزخانه می دوید .

یک هفته ای میشد که به صورت کاملا اتفاقی مرخصی همه توی یک تاریخ افتاده بود و سوک هر روز بهشان سر می زد و به همراه جین آشپزی میکرد، با اینکه شوگا از نفس این مسئله خوشحال بود و تازه از پخت و پز خلاص شده بود ولی از یک هفته تحمل کردن دعوای مداوم بین سوک و کوک کاملا به ستوه امده بود . برای همین از جایش بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت و بی تفاوت از کنارشان رد شد ، ته مانده ی غذاهای خوشمزه ی ناهار را که سوک اورده بود کنار زد و تند ترین سسی که توی یخچال داشتند را برداشت . با دیدنش هر دو ساکت شدند . شوگا با خونسردی گفت: این سس فلفل رو میبینید؟ اگه یه بار دیگه دعوا کنید باید یه قاشق پر ازش بخورید. آب هم بهتون نمی دم، فهمیدید؟

کوک خندید و سوک سرش را به نشانه ی تایید تکان داد. شوگا بالش را انداخت کف هال و رو به تلویزیون دراز کشید. سوک دفترچه و خودکارش را دراورد تا خاطرات آن روزش را در سکوت بنویسد و کوک رفت تا بدون هیچ حرفی گیتارش را بزند، وقتی برگشت شوگا جلوی تلویزیون خوابش برده بود. عاقلانه ترین کار برای کوک این بود که روی هزاران کار نکرده اش تمرکز کند اما وقتی دید بعد از حدود دو ساعت سوک هنوز مشغول نوشتن چیزهایی درون دفترچه است کرمش گرفت که ببیند سوک چه چیزهایی درون دفترچه اش می نویسد. اساسا هیچ موجود اشنا و زنده ای حق نداشت بدون مزاحمت کوک چند ساعتی در ارامش باشد. کوک اول از در دوستی وارد شد و کنار سوک نشست و کله اش را کرد توی دفترچه اش . منتها از قرار معلوم این کار زیاد به مذاق سوک خوش نیامد و گفت: اذیت نکن کوک

و دفترچه اش را جوری چرخاند که کوک نبیند چه می نویسد. انچه کوک دیده بود چند تکیه کلام رایج بود و حتی چند نقاشی از حالت های مختلف صورت ، سوک عادت داشت به جای ثبت خاطرات، هر انچه از رفتار و گفتار انسان ها می اموزد یادداشت کند. اگر سوک این دفترچه ی پیزوری را به کوک می داد ، کوک چند دقیقه ای به ان نگاه می کرد و احتمالا خیلی زود حوصله اش سر می رفت و به طرف دیگه ای پرتش می کرد ، اما سوک دفترچه را پشتش قایم کرد و کوک بازی اش گرفت و همان طور که می خندید سعی می کرد دفترچه را از سوک بگیرد ، بازی ای که اصلا هم از نظر سوک جالب نبود. کوک بالاخره دفترچه را از چنگش دراورد و سوک دوباره دنبالش راه افتاد. ان قدر حواسش پی دفترچه بود که شوگا را ندید و لگد کرد. کوک از دیدن این صحنه با صدای بلند می خندید و نمی توانست روی پاهایش بایستد ولی سوک سر جایش خشک شده و قالب تهی کرده بود. انگار جنایت عظیمی مرتکب شده باشد. شوگا بلند شد و سر جایش نشست ، هنوز چشم هایش بسته بود که سوک گفت: م... معذرت می خوام

شوگا دستش را دراز کرد و سس فلفل را برداشت و توی قاشق ریخت. جیمین که کمی ان طرف تر داشت گوشی اش را چک می کرد هم می خندید و هم دلش برای سوک می سوخت گفت: یونگی تقصیر سوک نبود ، کوک دفترچه ش رو برداشته

شوگا خودش را به نشنیدن زد و قاشق را به دست سوک داد و گفت: نمی خوری؟

سوک برای اینکه نهایت تاسفش را به نمایش بگذارد قاشق را تا ته توی دهانش کرد و همه ی سس را خورد و اشک توی چشمانش جمع شد ؛ بلافاصله شروع به ها کردن کرد و تمام تلاشش را کرد تا اشکش سرازیر نشود. یونگی قاشق فلفل دیگری به دست سوک داد و گفت: اینم بده به کوک ، کوک شاید بیشتر از روی کنجکاوی بود که جلو امد و همه ی قاشق را خورد. چند لحظه ی بعد مثل سوک بالا پایین می پرید و سر جایش بند نبود ، با این حال برعکس سوک که سعی می کرد ارام باشد می خندید و جیغ می زد ، سسی که خورده بودند یک سس معمولی تند نبود بلکه بیست برابر از تند ترین چیزی که هر دویشان تا آن زمان خورده بودند تند تر بود . زبان و گلوی هردویشان می سوخت و اشک بی اختیار از چشم هایشان روان بود. کوک با اینکه خیلی دلش می خواست فحش بدهد موفق نمی شد از زبانش استفاده کند و از خودش صداهای عجیب و غریب در می اورد. شوگا بطری اب روی میز را گرفته بود و به هیچ کدامشان اب نمی داد و از دیدن بال بال زدنشان لذت می برد. جیمین گفت: یونگی... اب بده بهشون حداقل ... این دیگه خیلی غیر انسانیه

سوک بعد از حدود سی ثانیه تحمل طاقت فرسا دیگر طاقت نیاورد و دوید توی دستشویی تا دهانش را بشوید ، کوک هم دنبالش دوید . هر کاری که سوک می کرد را با کمی فاصله انجام می داد . درست مثل سوک اول دهانش را شست و بعد تقریبا یک چهارم خمیر دندان را توی دهانش خالی کرد و کمی احساس ارامش کرد. اما هردویشان بعد یک خنکی اولیه و دلپذیر فهمیدند خمیردندان دارچینی برداشته اند. وقتی سرشان را زیر شیر بردند تا دوباره دهانشان را بشویند کله هایشان محکم به هم خورد.

وقتی برگشتند بلوزشان تا روی شکم خیس بود و هر دو داشتند کله ی شان را می مالیدند. شوگا گفت: دفعه ی بعدی دسشویی رم قفل می کنم

جیمین رفت توی اتاق و دو تا تیشرت برایشان اورد تا لباسشان را عوض کنند و گفت: فهمیدن ...فهمیدن... ، کره شانس اورد که دیگه پادشاهی نیست و گرنه دهن همه مون با تو سرویس بود...



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/mxODN

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/AyqVt


بنگتنبنگتن یونیوندانbtsجیمینپارک جیمین
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید