سوک به مدت دو هفته از اتاقش بیرون نیامد. به کاغذ دیواری های صورتی و کهنه ی اتاق که سلیقه ی مادرش بود زل می زد -در حالی که نمی دانست سلیقه ی مادرش هستند-و جنی برایش غذا می برد. تا اینکه یک روز جنی دستش را گرفت و گفت: باید چیزی رو بهت نشون بدم.
و سوک را همراه خودش به زیرزمین برد. تعداد زیادی البوم و وسایل مادرش توی زیر زمین پنهان شده بود. جنی گفت: اینا رو بلافاصله بعد از فوت مادرت اینجا آوردم چون حال پدرت رو بدتر می کرد ، ولی تو حق داری که ببینی شون ، متاسفم که حواسم نبود زودتر اینکارو بکنم
سوک تا غروب آفتاب توی زیرزمین ماند و به عکس های مادرش خیره شد. هر چه که مادرش داشت در اغوش گرفت و بوسید. لباس هایش را ، شیشه های عطرش و خودنویس قدیمی اش را ... همان طور که عکس ها را تماشا می کرد چشمش به عکسی از مادرش خورد که پشت میز کار چوبی اش نشسته بود. همان شب بلیط هواپیمایی به مقصد سئول گرفت. پیراهن صورتی مادرش را به همراه خودنویس قدیمی اش توی چمدان گذاشت ، دست نویس های خودش را از روی میز مادرش جمع کرد و توی کیف دستی اش چپاند. صبح روز بعد وقتی مطمئن شد پدرش از خواب بیدار شده برای اخرین بار پشت در اتاق نشست و گفت: بابا ، من توی این مدت همه چیز رو برات گفتم ، دوستام ، کارم ، کتاب ها و داستانایی که ازم چاپ شده بود. میدونی چرا اینا رو برات گفتم؟ چون ارزو داشتم که میتونستم برای مامان تعریف شون کنم اما مادری ندارم. منم دلم برای مامان تنگ میشه ، ولی هیچ خاطره ای ازش ندارم ، هرگز نتونستم ازت بپرسم که مامان چجوری بود ، چجوری با هم اشنا شدید ، صداش چطوری بود ، نتونستم بپرسم وقتی منو باردار شد خوشحال بود یا نه ؛ تو واقعا با دختری که برات به جا گذاشت خیلی بد بودی بابا ، هیچ وقت ازم مراقبت نکردی هیچ وقت مسئولیت منو به عهده نگرفتی ، میدونی چرا می خواستم پول دربیارم ؟ چون تو ورشکست شده بود و پول جنی رو نداشتیم که بدیم ، خبر داری نزدیک بود کارگردان مون بهم تجاوز کنه؟ میدونی که زد سه تا از دنده هامو شکست و من نتونستم حتی ازش شکایت کنم؟ میدونی وقتی بهش زنگ زدم و گفتم یه روزی ازش شکایت می کنم چی بهم گفت؟ بهم گفت باید بی خیال بشم. اون میدونست که من هیچ مدرکی ندارم و کاری از دستم برنمیاد ، ولی میدونی چرا شکایت نکردم؟ چون میترسیدم تو خبرش رو بخونی و حالت بدتر شه ، من نمی دونم چرا فکر می کنی حق داری خودت رو بکشی؟ من ، من با این زندگی خفت بارم خیلی بیشتر چنین حقی دارم ؛ ولی ناامیدانه منتظرم که یه روز حالت خوب بشه و تمام خاطرات مادرم رو برام تعریف کنی ، تو خاطرات مادرم رو بهم بدهکاری فهمیدی؟ حق نداری قبل از اینکه برام تعریفشون کنی بمیری
سوک درحالی این حرف ها را می زد که به پهنای صورت اشک می ریخت و ضجه می زد . واقعا نمی فهمید چه می گوید. از جلوی در اتاق بلند شد ، چمدانش را برداشت ، صورتش را پاک کرد و خانه را به مقصد فرودگاه ترک کرد. وقتی توی هواپیما نشست تازه گریه اش بند آمده و نفسش برگشته بود.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: