elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۱۰ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 59 (بیبی شارک دوددورودود)

به جز سن ، همه جا در یک تاریکی نسبی قرار داشت. ظاهرا یک مهمانی خصوصی بود اما در واقع ، گردهمایی ای برای معرفی شخصیت ها به یکدیگر و بستن قرارداد های کاری آینده .

سوک به اصرار تهیه کننده شرکت کرده بود و موظف بود با مسئولین تحریریه خوش رفتاری کند تا خبر های خوبی درباره ی سریال جدید چاپ کنند و مجبور بود با تهیه کنندگان و کارگردانان گرم بگیرد تا در همکاری های بعدی اش به مشکل نخورد.

گاهی با حسرت به جایگاه بی تی اس نگاه می کرد ولی می دانست که نمی تواند آنجا باشد. دوربین های زیادی داخل سالن اصلی بود و حتی یک برخورد یا نگاه ساده می توانست روز بعد وایرال شود و حیثیت همه ی شان را با شایعه های جدید به بازی بگیرد. سوک اصلا ظرفیت تحمل یک مصیبت جدید را نداشت.

آیو جلو آمد و با یکی از کارگردانانی که می شناخت و فقط یک میز با سوک فاصله داشت خوش و بشی کرد. سوک زیر لب گفت: کوک ، امشب خوش به حالته مگه نه؟

سالن پر از سر و صدای صحنه بود. سوک اوایل از بقیه می خواست حرف شان را تکرار کنند ولی بعد از نیم ساعت خسته شد ؛ تظاهر می کرد حرف کارگردان هان و تهیه کننده گو را می شنود و الکی می خندید ، ان وقت بود که احساس کرد این صدای بلند آهنگ خیلی هم چیز بدی نیست . مردی به همراه پارک یوری وارد سالن شد که برای سوک خیلی اشنا بود . سوک دهانش را کنار گوش کارگردان هان برد و با صدایی نسبتا بلند گفت: اون مرد رئیس کمپانی پی اس او نیست؟

کارگردان جواب داد: چرا برای سرمایه گذاری اومده

- چی ؟

- میگم چرا ، برای سرمایه گذاری اومده

- اون کیه کنارش؟

- دخترشه

- پارک یوری دختر رئیس کمپانی پی اس اوعه؟؟؟

- چیه فکر کردی اتفاقی فامیلی ش پارکه؟

سوک حسابی جا خورده بود ، به یاد خراب شدن صدف ها افتاد و اختتامیه ی سریال هوارانگ ؛ عکس هایی که از خودش و ووک به دست بنگ پی دی نیم رسیده بود دوباره اعصابش را به هم ریخت. اجرا های پیش نمایش موزیک ویدیو های چند ماه اینده که دنبال اسپانسر می گشتند بالاخره تمام شد و بیشتر دوربین ها جمع و فضای سالن خصوصی تر شد ، خبرنگار ها را بیرون کردند و رقص شبانه آغاز شد.

سوک رو کرد به دونگ ووک و گفت: الان اگه ای یون ازم بخواد باهاش برقصم قبول می کنم

دونگ ووک لبخندی زد و گفت: می دونی که ای یون هیچ وقت همچین کاری نمی کنه

سوک چشم غره ای رفت و زیر لب گفت: عوضی

ووک بیشتر خندید.

سوک خسته بود و از رقصیدن با غریبه ها متنفر ، خیلی زود پیش از آنکه کسی به او پیشنهاد رقص بدهد از جا بلند شد.

ووک با تعجب گفت: کجا؟

سوک گفت: یه سر میرم بار

ووک گفت: هنوز با اسپانسر ها حرف نزدیم

سوک گفت: منو که نجات ندادی حداقل فیلم رو نجات بده

بعد صدایش را ارام کرد و گفت: با یه خوشگل شون برقص

و به دونگ ووک چشمک زد .

کوک رفتن سوک را تماشا کرد . چیزهایی که کوک در مدت مهمانی فهمید این بود که کارگردان هان چند بار سرش را کنار گوش سوک برد و چیزی گفت و سوک هم یکی دوبار همین کار را کرد ، سوک یک بار به حرف های او و سه بار به حرف های تهیه کننده گو خندید ، لی دونگ ووک دو بار برای سوک مشروب ریخت و پسری که چهره اش اشنا بود از میز بغلی آمد و خودش را به سوک معرفی کرد که باعث شد کوک از تهیونگ بپرسد که او بازیگر است یا نه؟ که فهمید هست. چشمک سوک به ووک هم گل سرسبد ماجرا بود که از دید کوک پنهان نماند.

اینکه هی برگردد و مراقب سوک باشد سخت بود اما قسمت سخت تر این بود که آنجا بایستد و پیش خودش فکر کند که سوک کجا رفته و چه بلایی سرش آمده ، جین فکر می کرد کوک از دیدن آیو مضطرب شده و یواشکی با جیمین می خندیدند.

یک ساعتی بود که سوک برنگشته بود و دل شوره توی دل کوک بیشتر و بیشتر می شد ، آیو بلند شد و به همان سمت رفت ، مقصدش دستشویی انتهای سالن بغلی بود ، کوک بلند شد و به سمت سالن بغلی رفت ، بقیه فکر کردند کوک بالاخره شجاعتش را جمع کرده و قرار است که به ایو اعتراف کند و شروع کردند به مسخره بازی و خندیدن.

وقتی کوک از راه رسید ، سوک روی صندلی جلوی بار تک و تنها نشسته بود و مشروب می خورد. توی تاریکی مراسم معلوم نبود اما توی نور بار کوک دید که یک پیراهن یقه قایقی با آستین های کوتاه سورمه ای به تن دارد. پشت دامن لباسش که بلند بود از روی صندلی گرد بار تا روی زمین کشیده شده بود ، موهای بلند خرمایی نیمه باز نیمه بسته اش تا روی کمرش می رسید و کفش های پاشنه بلند سورمه ای اش را از پا دراورده بود. او درست همان طوری بود که کوک می شناخت ، زیبا بود اما صمیمی ، ناراحت بود اما لبخند می زد. شبیه عروسک قشنگی بود با بهترین لباس ها و تزیینات که هر کودکی ارزوی داشتنش را داشت و حالا کف اتاق کودکی رها شده و یک دستش کمی دور تر از بدن افتاده است . اگر اتفاقی نمی افتاد کوک تا ابد همانجا می ایستاد و سوک را تماشا می کرد.

اما اتفاق ، افتاد. بازیگری که خودش را به سوک معرفی کرده بود از راه رسید و گفت: خانم نویسنده اینجا هستید؟ همه جا رو دنبالتون گشتم ، میشه تقاضای من رو برای دور رقص بعدی بپذیرید؟

سوک که یک بطری توی دستش داشت گفت: متاسفم ولی فک کنم الان مستم

اما مرد بی خیال نشد ، دست سوک را گرفت و گفت: اتفاقا خیلی خوب به نظر میاید.

مرد تلاش می کرد به زور سوک را به سالن ببرد. کوک دیگر بیشتر از این تاب نیاورد ، جلو رفت و دست سوک را از دست مرد بیرون کشید و سوک را پشت سرش قایم کرد.

بازیگر حدودا سی ساله بود و مثل بقیه ی افرادی که توی سالن بودند کوک را می شناخت و از این کار او متعجب شده بود

- مگه نمیبینی مسته؟

- به تو چه؟ مگه دوست پسرشی؟

کوک خودش هم نمی دانست دقیقا چه کاره ی سوک به حساب می آید ، هر چه فکر کرد به زبانش نیامد که بگوید با هم دوست اند گفت: من... من...

سوک که به نظرش امد صدای کوک را می شنود از پشت کوک بیرون آمد تا خوب صورت کوک را ببیند و مطمئن شود که خود اوست سپس درحالی که چشمانش را به زور باز نگه داشته بود با تعجب پرسید: "جانگ کوک نیستی؟...واقعا؟ اینجا چی کار می کنی؟"

کوک که احساس می کرد نجات پیدا کرده است چشم غره ای به پسرک رفت و جواب داد:"اینو من باید بپرسم ... بیا من میرسونمت خونه"

سوک دنبال کوک راه افتاد ، اما تعادل نداشت و تلو تلو می خورد ، چند قدمی که رفت از تلو تلو خوردن خسته شد و گفت: "وایسا" کوک ایستاد و سوک با لبخند احمقانه ای گفت:"چقدر خوشتیپ شدی... روم نمیشد بهت بگم ولی دیگه اون پسر گوگولی کوچول موچولو نیستی"

کوک لبخندی زد و خجالت کشید . پالتوی سفید و نرم سوک را از خدمتکار گرفت ولی همین که سرش را برگرداند متوجه شد که سوک نیست. یئون سوک تلو تلو می خورد و با کفش های پاشنه بلندش بدون بالا پوش روی لایه ی نرم و نازکی از برف به ارامی پیش میرفت.

کوک دنبالش دوید و سعی کرد پالتو را تنش کند. سوک همان طور که دست چپش را از پالتو فراری میداد گفت: من اصلا سردم نیست

کوک سوک را چرخاند و گفت: نه اون یکی دستت

سوک تلو تلو می خورد و داد و بیداد راه انداخته بود: یوفوریا ... ای ای ... ای ای

و کوک نمی دانست چه کاری از دستش بر می آید ، گاهی بازوی سوک را می گرفت که زمین نخورد و چند دقیقه بعد خجالت می کشید و دستش را عقب می کشید ، ولی دوباره مجبور می شد زیر بغل سوک را بگیرد و ببرد توی ون بیاندازد. کوک روی صندلی کناری نشست ، کمربند سوک را بست و گفت: چیشده انقدر امروز سرخوشی؟ اشنا شدن با بازیگرای جدید جالبه؟

- سرخوش نیستم اتفاقا ناراحتم

سوک سرش را به شیشه ی دودی ون تکیه داده بود و بیرون را تماشا می کرد. کوک به شیشه ی سمت خودش تکیه داده بود و سوک را تماشا می کرد؛ برای چند لحظه تمام حسادتش را فراموش کرد.

- برای چی ؟

سوک سرش را از شیشه بلند کرد و گفت: خسته ام ، حالم از همه ی این دورهمی ها و خبرنگارا و چلیک چلیک عکس به هم می خوره. وقتی که ناراحتم هم باید به مردم امضا بدم و باهاشون مهربون باشم . هیچ وقت نمی تونم با مشت بزنم تو صورت کسی که بهم نزدیک میشه ، خیلیا هستن دلم می خواد با مشت بزنم تو صورتشون

- تو تنها نیستی ، منم گاهی این جوری میشم

سوک ناگهان جدی شد و گفت: من "تنهام" ، چون تو زن نیستی ، هیچ وقت هم قرار نیست بفهمی زن بودن چقدر سخته

نگاه سوک خیره و عصبانی بود و قطره ی اشکی که از چشمش لغزید و روی گونه اش افتاد ذره ای از خشمی که در نگاهش بود کم نکرد. کوک از تغییر مود ناگهانی سوک وحشت کرد. سوک نگاهش را از چشم های خیره و بهت زده ی کوک گرفت و سرش را که درد می کرد به پشتی صندلی تکیه داد و گفت: من کل روباه نه دم رو به خاطر ووک نوشتم ، وقتی گابلین رو مینوشتم مدام اون توی ذهنم میومد، ولی اون منو دوست نداره... مدام بهم میگن مثل سی ساله ها رفتار می کنی ، از شنیدنش خسته شدم، مگه تقصیر منه که نتونستم مدت زیادی بچه بمونم؟

سوک آهی کشید و با صدایی که بیشتر شبیه ناله بود و به زور شنیده می شد گفت: دلم برای بچگیام تنگ شده

یک قطره ی اشک دیگر از گوشه ی چشمش پایین افتاد و ریخت روی خز پالتو

کوک گفت: می خوای برات یه آهنگ بخونم؟

سوک جواب نداد.

کوک درست مثل مادری که برای ارام شدن بچه کوچولویی لالایی می خواند شروع به خواندن کرد: بیبی شارک دودورودود درود بیبی شارک دودورودود درود بیبی شارک

سوک لبخندی زد و چشم های خیسش را به ارامی بست.

کوک دستش را دراز کرد کمی جلوی پالتوی سوک را به هم جفت کرد و به راننده گفت: میشه بخاری رو روشن کنید؟

راننده گفت: حتما... ولی کجا باید برم؟

کوک تازه یادش آمد که آدرس خانه ی سوک را بلد نیست ، جلو رفت و چند بار سوک را تکان داد

- سوک... هوی یئون سوک بیدار شو

- هوم

- ادرس خونه ی جدیدت کجاست؟

- اه خفه شو ... میخوام بخوابم

- یئون سوک با توام

- هووووم

- ای یئون سوک

سوک هربار ناله ای می کرد و دوباره می خوابید. کوک درمانده به راننده گفت: بریم خونه ی من

راننده تمام قد برگشت وقتی کوک را دید که از خجالت چشم هایش را روی هم فشار می دهد ، فهمید درست شنیده است و خنده اش گرفت.

وقتی رسیدند سوک هنوز خواب بود ، راننده با کوک پیاده شد و زیر بغل سوک را گرفت و تا دم در برد رو کرد به کوک و گفت: چرا اینقدر سرخ شدی ؟می خوای شب پیشت بمونم؟

- من زود برمی گردم

کوک سوک را برد داخل اتاق و روی تخت گذاشت و بلند شد که برود اما سوک خیس عرق بود ، کوک کنار تخت نشست و سعی کرد پالتوی سوک را دربیاورد ، گوشواره ی سوک به پالتواش گیر کرده بود و در نمی آمد ، کوک احساس کرد که باید بی خیال شود اما دلش نیامد ، ترسید گوشواره توی خواب کشیده شود و گوش سوک را زخم کند. با دستان لرزانش دنبال قفل گوشواره می گشت و بالاخره پیدایش کرد و پالتو را که هنوز گوشواره به ان چسبیده بود روی زمین انداخت ، از اتاق فرار کرد و پرید روی صندلی ماشین.

راننده که احساس کرده بود کوک به دلیل دیگری دیر کرده گفت: خب انقدر سختته دل بکنی شب بمون همین جا

کوک توی صندلی اش مچاله شده بود و راننده مدام دستش می انداخت و می خندید.

کوک که از راه رسید ، تهیونگ گفت: تو که زودتر از همه راه افتادی، چرا دیرتر از همه رسیدی؟با آیو حرف زدی؟ چی بهش گفتی؟

کوک با تعجب گفت: مگه دیشب آیو هم توی مهمونی بود؟



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/Y2cpO

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/Y015r
زنفن فیک کوکفن فیک جونگ کوکفن فیکشن جونگ کوکبی تی اس
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید