ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۵ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 61 (سوک به اغوش خانواده برمیگردد)

جیمین که حالش جا امده بود به سوک نگاه کرد و گفت: فکر کنم دوباره باید جرئت و حقیقت بازی کنیم

سوک گفت: برای چی؟

جیمین خندید و گفت : چون خیلی سوال داریم

سوک گفت: خب بپرسید ، جواب میدم

جیمین بلند شد و یکی از البوم هایشان را که ته سالن تمرین افتاده بود اورد و گفت: به این البوم که خون اشک و عرق برایش ریخته شده قسم می خوری که همه ی حقیقت را بگویی؟ و جز حقیقت چیزی نگویی؟

و خودش خنده اش گرفت. سوک لبخند بی حوصله ای زد و دستش را روی البوم گذاشت و گفت: قسم می خورم

جیهوپ گفت: چرا از لندن نمیومدی؟ من هر بار زنگ میزدم به مدیر برنامه ت می گفت لندنی

- پیش پدرم بودم ، اوضاع خوبی نداشت.

تهیونگ سوالی را توی دهانش مزه مزه می کرد اما نمی توانست بپرسد، سوک سوال تهیونگ را می دانست برای همین پیش از انکه او چیزی بپرسد نگاهش کرد و گفت: من روزای سختی رو گذروندم که تصمیم نداشتم درموردشون حرف بزنم ، اما اینو میگم چون یه نفر برای کنسرت لندن برای من بلیت فرستاد اما من نتونستم برم ، و بدون هیچ توضیحی فقط عذرخواهی کردم . ولی خب علت اصلی ش این بود که من برای مراقبت از پدرم به لندن رفته بودم و اون موقع شرایط روحی خوبی نداشت. با این حال بازم معذرت می خوام.

جیمین گفت: مشکل روحی داره؟

و بعد یادش افتاد که سوک گفته بود علاقه ای به حرف زدن درباره ی پدرش ندارد و بلافاصله گفت: اگه ناراحتت میکنه مجبور نیستی بگی

- افسردگی داره و به هیچ وجه حاضر نمیشه پاش رو توی هیچ گونه مرکز درمانی ای بذاره

نامجون که به دقت مشغول گوش دادن بود گفت : توی این مدتی که ما نبودیم اتفاق خاصی برای پدرت افتاده؟

- تقریبا یک سال پیش وقتی شما تازه رفته بودید به تور جهانی خدمتکارمون زنگ زد و گفت پدرم خودکشی کرده ، من بلافاصله همه چیز رو ول کردم و خودمو به لندن رسوندم تا مراقبش باشم ، اما به محض دیدن من بعد از ده سال ، خیلی حالش بدتر شد ، گاهی وقتی می خندیدم گریه می کرد ، وقتی غذا درست می کردم قلبش می گرفت و اوضاع روحی ش به قدری بد می شد که جنی- جنی خدمتکارمونه- مجبور میشد بهش دارو تزریق کنه . تا اینکه یه بار جنی چند تا آلبوم قدیمی و وسایل مادرمو که توی زیر زمین قایم کرده بود بهم نشون داد. اولش خیلی خوشحال شدم ،تا اینکه چشمم خورد به عکسی که توش مادرم پشت میز کارش نشسته بود. توی اون عکس مادرم یه پیرهن مردونه پوشیده بود و استین هاشو داده بود بالا انگشت هاشو چسب زده بود و مشغول نوشتن بود ، کاری که من همیشه انجام میدم . من عادت هایی داشتم که شبیه مادرم بود و پدرم رو یاد اون می انداخت . خیلی عجیبه که با اینکه تا قبل از دیدن عکسا نمی تونستم به خوبی این چیزا رو به خاطر بیارم، اینکه عادت هایی مثل طرز نشستن ، حرکت دست و یا لبخند زدنم اینقدر شبیهشه ، مادربزرگم به جز چند تا عکس از بچگی عکس های زیادی از مادرم نداشت. اینکه اینقدر شبیهشم بهم حس خوبی میداد با این حال شرایط جوری نبود که به خاطرش بتونم خوشحالی کنم ، فهمیدم که موجودیت منه که برای پدرم غیرقابل تحلمه نمی دونم قابل تصوره که چقدر ناامید شدم یا نه؟

از دست دادن مادرم برای من سخت ترین اتفاق زندگی م بود ، حتی هنوز بعد از همه ی روزای سختی که داشتم ، هیچ چیزی به اندازه ی دیدن مرگ مادرم برام دردناک نبوده ، با این حال هیچ وقت نتونستم درست و حسابی براش سوگواری کنم ، همیشه می خواستم مراقب پدرم باشم تا حالش بهتر شه ، می خواستم براش جای مادرم رو پر کنم ، اگه گاهی مثل مامانا میشم به خاطر اینه که این عادت از چهارسالگی روم مونده ، اما پدرم هیچ وقت تلاش نکرد جای مادرم رو برام پر کنه و این طوری شد که هم زمان با از دست دادن مادرم پدرم رو هم از دست دادم ، چیزی که خیلی ازش پشیمونم اینه که وقتی مجبور شدم برای اینکه بیشتر از این اذیت نشه ترکش کنم ، سرش داد کشیدم و همه ی این حرفا که سال هابود روی دلم سنگینی می کرد رو بهش گفتم ، بهش گفتم که منم چقدر دلم برای مادرم تنگ شده و بهش گفتم که حق نداره بدون اینکه تمام خاطرات مادرم رو برام تعریف کنه بمیره ، چون خاطرات مادرم رو به من بدهکاره ، نمی دونم چطور به یه ادم مریض این حرفا رو زدم ، حتما دیوونه شده بودم ، وقتی سالگرد مادرم رسید و زنگ زدم تا حالش رو بپرسم ، فهمیدم به شدت مریضه ، شب قبل اینقدر الکل خورده که اوردوز کرده و بردنش بیمارستان ، نزدیک بود بمیره و اگر این طور می شد نمی تونستم هیچ وقت خودم رو ببخشم، همون روزی بود که اولین سیگار عمرمو کشیدم.

شوگا همان طور که دراز کشیده بود سرش را بالا اورد و گفت: یئون سوکاااا

- بله

- قراره همین جوری سیگار بکشی؟

جیمین به سمت شوگا برگشت و چشم غره رفت اما شوگا اهمیتی نداد.

- اشکالی نداره جیمین ، میدونم سیگار کشیدنم همه تون رو شکه کرده ؛ اما مطمئن باشید چیزی که از مرگ مادرم یادگرفتم این بود که وقتی کسی میمیره ، اونایی که میمونن باید به جای اون هم زندگی کنن ، من نمی تونم اجازه ی خراب شدن به زندگی م بدم ، پس لازم نیست بیشتر از این نگران من باشید؛ مخصوصا که بو و طعمش واقعا فاجعه س

جیهوپ الوچه الوچه اشک می ریخت و گوش میداد، تهیونگ بغض کرده بود . نامجون زیر لب گفت: ما نمی دونستیم باید ما رو ببخشی

جیمین پرسید: الان حال پدرت چطوره؟

- وقتی پیشش بودم از اتاقش بیرون نمی رفت ، اما مثل اینکه این هفته یه بار از خونه رفته بیرون و یواشکی چیزی خریده ، پس بدون من حالش خوبه

- ...متاس...

- شما گشنه تون نیست؟ یکی تون بره نودل اماده بخره ، من درستش می کنم



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/aqJrN

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/Y2cpO
بی تی اسفن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسجیمینپارک جیمین
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید