با شنیدن اسم ماربلو تهیونگ به سمت پرتگاه رفت و گفت: میشه پرید، و لبه ی پرتگاه نشست و خودش را ول کرد پایین ، همه یکی یکی پریدند ، حتی جیهوپ و در کمال ناباوری دیدند که سوک لبه ی پرتگاه ایستاده و زانو هایش در حال لرزیدن اند. سوک گفت: من نمیتونم ، شما برید.
نامجون گفت: یه نفس عمیق بکش بعد بپر ، ما میگیریمت
شوگا که سردش هم بود گفت: زود باش
صدای کفش های پاشنه بلند ماربلو به گوش سوک رسید و او را بیشتر مضطرب کرد. کوک گفت: کلاه ت رو بکش سرت و بشین این لبه
سوک گفت: هرکاری هم بکنم نمی تونم بپرم
کوک گفت: هرکاری میگم بکن وقت نداریم الان میاد.
سوک لبه ی پرتگاه نشست و کلاهش را روی سرش کشید.
کوک گفت: حالا چشماتو ببند تا آروم بشی
هنوز سوک چشمانش را نبسته بود که ماربلو از راه رسید ، کوک معطل نکرد و پاهای سوک را کشید و سوک پرت شد پایین. درست در آخرین لحظه بود که کوک زیر بغلش را گرفت و دختر بیچاره شوک زده توی هوا معلق ماند و حتی فرصت جیغ زدن هم پیدا نکرد.
وقتی چشمانش را باز کرد اینقدر صورتش به صورت کوک نزدیک بود که بخار نفس هایش را حس میکرد. از اثر سقوط آزادی که تجربه کرده بود هنوز پاهایش میلرزید و سست بود. مثل عروسک های شل و ول پارچه ای که هر جور صاف و صوف شان میکنی به یک طرف وا می روند شده بود.
کوک دید جای هدر دادن وقت نیست ، سوک را مثل یک گونی ارد روی شانه انداخت و شروع به دویدن کرد. ماربلو دید که کسی روی شانه ی کوک است اما تشخیص نداد که کیست ، جیمین و شوگا ناپدید شده بودند و او فقط شش نفر را میتوانست ببیند. با خودش فکر کرد شاید جیمین باشد.
بعد از چند دقیقه دویدن بی وقفه ، وقتی مطمئن شدند کسی پشت سرشان نیست توی یکی از کانال های آب خزیدند و کوک بالاخره سوک را پایین گذاشت.
کوک کوله پشتی اش را گذاشت وسط تا همه نوشابه بردارند.
تهیونگ نوشابه ای برداشت و گفت: این دختره نمی خواد دست از سر ما برداره؟ باورم نمیشه
جیمین دستش را به سمت قوطی ها دراز کرد و گفت: یعنی وقتی دیدمش انگار خدا یه نیروی دیگه ای به پاهام داد برای فرار
جین گفت: ما رفته بودیم مرغ و نوشابه و کیک و بستنی بگیریم، باورم نمیشه فقط نوشابه نصیبمون شده، کاش اول مرغ خریده بودیم
همه نوشابه هایشان را برداشته بودند و فقط سوک بود که اشتها نداشت. کوک که گردنش را خم کرده بود تا صورت سوک را خوب ببیند پرسید: ازمن ناراحتی؟ که گولت زدم؟
روی لب هایش لبخند شیطنت آمیزی بود. جیهوپ با نگرانی گفت: چرا نمی خوری؟
شوگا سرشان غرزد: ولش کنین ، شما دوییدین تشنه تونه ، شاید تشنه ش نیس
سوک دستش را دراز کرد که نوشابه را بردارد ولی هنوز دستش میلرزید و قوطی نوشابه از دستش سر خورد و افتاد زیر پای کوک که روبه رویش نشسته بود. سرش را چرخاند ببیند کس متوجه شده یا نه ، همه نگاهش می کردند.
جیمین کنار کوک نشسته بود و استنباطش از شرایط این بود که سوک از اینکه کوک بغلش کرده شکه شده است . برای همین با تاسف و درحالی که لبخند روی لبهایش بود سری تکان داد ، روی شانه ی کوک زد و رو به سوک گفت: الان قلبت داره تاپ تاپ نمیکنه؟!
کوک بیشتر دقت کرد تا صحت و سقم ادعای جیمین را بررسی کند ، اما انگار چیزی دست گیرش نشد.
نامجون به سوک گفت: منو ببخش که اینو توی جمع می پرسم ولی احیانا ترس از ارتفاع نداری؟
سوک سرش را پایین انداخت و همه فهمیدند که سکوتش به چه معناست اما کوک ول کن نبود.
کوک با تعجب به سوک گفت: الان واقعا ترسیدی؟؟؟واقعا؟
سوک خجالت می کشید حرفی بزند ، برای همین دستش را دراز کرد و نوشابه را برداشت تا خودش را با آن مشغول کند ولی انگار کسی قدرت استخوان هایش را مکیده بود و نمی توانست کاری به سادگی باز کردن در قوطی انجام بدهد. منصرف شد و قوطی نوشابه را گذاشت زمین. جیمین قوطی نوشابه را برداشت که برایش باز کند ولی کوک از دستش کشید و خودش نوشابه را باز کرد. نگاه جیمین به کوک خیره مانده بود که کوک خیلی جدی به جیمین گفت: من زورم بیشتره ، و نوشابه را به سوک داد.
سوک سعی کرد جو را عوض کند پس پرسید: ماربل... ماربلو ساسنگ فنه؟
صدایش کمی می لرزید انگار سردش بود.
جیمین جواب داد: از اونم بدتره، یکی از خبرنگارای دیسپچه که واقعا شور همه چیو در میاره ، بقیه یه چیزی میبینن و داستان سرایی می کنن ، اون اول داستان خودشو می سازه بعد براش یه سری عکس جعلی می سازه.
سوک دست هایش را زیر بغلش جمع کرد تا کمی گرم تر بشود و گفت: هومم
نامجون رو به کوک کرد و گفت: اگه قراره برای اینم بقیه رو قورت بدی خودت کاپشنت رو دربیار بنداز رو شونه ش ، تا اروم بشه
کوک با اینکه حسابی سردش بود از مقابل سوک بلند شد کاپشنش را درآورد و روی شانه ی سوک انداخت و کنارش نشست. سوک پنج دقیقه همان طور کز کرد و حرفی نزد اما ناگهان متوجه لرزیدن کوک شد و نصف کاپشن را روی شانه ی کوک کشید.
سکوت سنگینی بر کانال آب رسانی با آن سقف کوتاه و عرض کمش حاکم بود . جین پرسید: بهتری؟
این جور موقع ها او بیشتر از همه دست و پایش را گم می کرد. سوک با سر تایید کرد. نامجون گفت: از سوال من که ناراحت نشدی؟
سوک گفت: نه ، چیزی نیست
شوگا خیلی عادی پرسید: از کی ترس از ارتفاع داری؟
سوک جواب داد: از وقتی که از پله افتادم
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: