elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۱۳ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 79 (شهربازی)

کوک به جایی نامعلوم زنگ زد.

- الو ، جئون جونگ کوک هستم ، بله، بله برای فردا شب ، می خواستم مطمئن بشم ... خب خوبه ، خیلی ممنون ، ممنون

تهیونگ که داشت بازی می کرد سرش را برگرداند و پرسید : رستوران رزرو کردی؟ قراره با سوک برید سر قرار؟

کوک بی توجه به تهیونگ با صدای بلندی که همه بتوانند بشنوند گفت: فردا قراره بریم شهربازی

جیهوپ گفت : من نمیام

و ظرف میوه اش را طوری روی میز گذاشت که تهیونگ هم بتواند میوه بردارد. کوک به جیهوپ نگاه کرد و گفت: همه باید باشیم

نامجون که از دستشویی آمده بود و صدای کوک را نشنیده بود گفت: کجا باید باشیم؟

کوک گفت: شهربازی ، فردا شب

- یهویی چرا شهربازی؟

- میخوام سوک رو ببرم ترن هوایی

- قرار یه چیز دو نفره س ، میدونی که؟ به نظرت دفعه ی قبلی به اندازه ی کافی با بودنمون گند نزدیم؟

- نمی خوایم بریم سر قرار... فقط میخوام ترسش بریزه

- برای شروع باید از یه چیز کوچولو شروع کنی ، یه ارتفاع کم ، نه اینکه صاف ببریش ترن هوایی

- همه چی هست تو شهربازی ، از کوچولو ها شروع می کنیم

جیهوپ گفت: مطمئنی برای اینکار آماده ست؟ شاید دلش نخواد بیاد... شوگا میوه میخوری؟

شوگا راهش را کج کرد و نارنگی را از دست جیهوپ گرفت و گفت: بالاخره که باید ترسش بریزه ... ادم هیچ وقت برای اینجور چیزا آماده نیست ... باید باهاش روبه رو بشه ...تنها راهش همینه

کوک پرسید: پس میای؟

- نه ... می خوام بخوابم

- هیونگ

- چه نیازی به ما هست ... برین دوتایی عشق و حال دیگه

- با من نمیاد ... هنوز قبول نکرده باهام قرار بذاره

- واقعا؟...

شوگا خندید و گفت: رابطه عجیب تر از مال شما دوتا ندیدم ... پنج ساله همدیگه رو دوست دارین ولی هنوز عرضه ی یه قرار رفتن رو ندارین

جیمین کنار شوگا نشست و گفت: باز اوضاع شون از تو که تا حالا قرار نذاشتی بهتره...

بعد رو به کوک کرد و گفت : من باهات میام

تهیونگ که هنوز داشت بازی می کرد گفت: منم میام

کوک به نامجون گفت: بیا دیگه هیونگ ... من نمیدونم باید چیکار کنم اگه بترسه

نامجون حوله ای که دست ها و صورتش را با آن خشک کرده بود روی مبل گذاشت و گفت: حرفی ندارم ، ولی از الان میدونم که تو حرف گوش نمی کنی

کوک به جیهوپ نگاه کرد و جیهوپ جواب داد: میام ولی ترن هوایی سوار نمیشما ، از الان دارم میگم

کوک با خوشحالی از جا پرید و رفت توی آشپزخانه سراغ جین ، جین همه ی حرف هایشان را شنیده بود . گفت : بگو تو خوشتیپ ترین مرد جهانی تا بیام

- هیونگ تو خوشتیپ ترین مرد جهانی

- ممنون خودم میدونستم

و به کوک چشمک زد . تا شب همه آماده بودند به جز سوک که روحش هم خبر نداشت قرار است چه بلایی به سرش بیاورند و شوگا که کوک دستش را می کشید تا توی ماشین بنشیند.

ساعت حدود هفت شب بود و هوا هنوز درست و حسابی تاریک نشده بود. سوک جلوی شهربازی از ماشین پیاده شد و به کوک زنگ زد: الو... درست اومدم؟ گفتی با بچه ها اینجایید؟ چی؟ بازم بیام جلوتر؟ شهربازی که تعطیله ، کلید؟ کجاست؟ کدوم گلدون؟

چشم سوک به یک گلدان خورد که تا چند لحظه پیش فکر میکرد درختچه ای که درونش کاشته شده طبیعی ست. اما یکی از دو درختچه ای که دو طرف در ورودی گذاشته بودند مصنوعی بود و به جای خاک توی گلدان پر از چیزی شبیه خاک اره بود. خاک ها را کنار زد و چشمش به دسته کلید بزرگی خورد. یکی از کلیدها طلایی رنگ و بلند تر از بقیه بود. سوک بدون اینکه چیزی بپرسد کلید را توی قفل انداخت و همان طور که زنجیر ها را از دور در فلزی باز می کرد گفت: خدایا ... چقدر بچگونه

کوک که درست و حسابی صدای سوک را نشنیده بود گفت: چی؟ باز شد؟

سوک گفت: اره باز شد ، شما کجایین پس؟

کوک گفت: دنبال فلش های طلایی بیا

و تلفن را قطع کرد. سوک کمی که جلو رفت اولین فلش طلایی را دید و به راه افتاد . توی شهربازی خالی ای قدم می زد که فقط یکی دو تا گاری پشمک و بستنی فروشی با چراغ های روشن در انجا به چشم میخورد و حتی متصدی ای برای فروش بستنی ها وجود نداشت. کم کم از آن دور ها صدای روشن شدن وسیله ای برقی به گوشش می رسید که به محض شروع به کار آهنگ کودکانه ای از آن پخش میشد و پس از یکی دو دقیقه قطع میشد. شنیدن چنین صدایی با خنده هایی که به ناگاه در آن مکان بزرگ و خالی طنین می انداخت سوک را میترساند. شهربازی شبیه شهر اشباح شده بود. صدای آهنگ دو سه باری پخش شد و قطع شد . خنده ها آشنا تر میشدند و ترس سوک کمتر و کمتر میشد.

- حدس میزنم فقط منم که با چنین خفتی اومدم اینجا

سوک سری به نشانه ی تاسف تکان داد و خندید. مقابل چشمش کوک روی گاو عظیم الجثه ای نشسته بود و سعی میکرد به زور تعادلش را حفظ کند ولی موفق نشد و افتاد. بلافاصله از روی حصار به بیرون پرید و با خنده گفت: اومدی؟

نامجون گفت: کلید و فلش ها فکر تهیونگ بود ، نمی خواستیم کسی ازمون عکس بگیره برای همین گفتیم همه ی خدمه برن

جیهوپ جلو آمد و گفت: ببخشید که جلوی در نیومدیم دنبالت ، گفتیم یه وقت کسی میبینه ، خودمون از در کارکنان اومدیم تو

سوک با تعجب به حرف هایشان گوش میداد. شوگا با خنده گفت: عادت نداره به اینکه شماها از مغز تون استفاده کنین

سوک خندید و گفت: کسی تونسته روش بمونه؟ گاوه رو میگم

نامجون گفت: کوک بیشتر از همه مونده ولی هنوز کسی تا آخر نرفته.

- منم باید امتحان کنم؟ من امتحان نمیکنما

کوک جلو رفت و گفت: تو باید اونو امتحان کنی

و به بلند ترین ترن هوایی شهربازی اشاره کرد ، نامجون به او چشم غره رفت و کوک خندید. سوک نگاهی به ترن هوایی انداخت و خنده از روی لب هایش محو شد ، به شوخی پشتش را کرد تا از همان راهی که امده بود برگردد. خنده ی کوک بیشتر شد و با جیمین و جیهوپ روی زمین افتادند. نامجون جلو رفت و دستش را گرفت و گفت: اون طرف یه ترن هوایی برای بچه ها هست ، ما فکر کردیم گزینه ی مناسبی برای غلبه کردن به ترس از ارتفاعته ، البته اگه خودت بخوای

سوک برگشت و گفت: ببینمش

ترن هوایی بچه ها در غالب موارد تا کمر از زمین بلند تر بود و ارتفاع بلند ترین قوسش چیزی حدود دو متر بود که با سطحی نسبتا ملایم به قوس بعدی می رسید. جیهوپ و سوک را کنار هم روی صندلی نشاندند و خودشان کنار حصار ایستاده و از خنده روده بر شده بودند. سرعت ترن هوایی واقعا کم بود و درست مثل ماشین کوکی ای که کوکش تمام شده جلو می رفت ، با این حال سوک چشمانش را می بست و جیهوپ جیغ می زد. هر دویشان واقعا می ترسیدند. و حتی در مواردی دیده شد که همدیگر را بغل کرده اند که با مشاهده ی اولین تماس ، خندیدن کوک متوقف شد و به حرص خوردن تغییر رویه داد.

بعد از ترن هوایی ، سوک را تاب گردان کودک ، و چرخ و فلک کودکان هم سوار کردند ؛ قرار شد چرخ و فلک بزرگسالان را هم سوار شود و فقط یک بار پایین را نگاه کند. هر جا که ظرفیت صندلی بیش تر از یک نفر بود کوک طبق تجربه ی ترن هوایی بدو بدو می رفت و کنار سوک می نشست. زانو های سوک همه جا می لرزید و بعد هر بازی واقعا نیاز داشت که چند ثانیه روی نیمکت های شهربازی بنشیند ، تا بتواند دوباره راه برود.

کوک با اینکه طبق درس هایی که از نامجون و جیمین آموخته بود سعی می کرد مثل یک جنتلمن رفتار کند و دست سوک را بگیرد یا آرام آرام روی شانه هایش بزند ولی نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد. راستش واقعا هم خنده دار بود. بالاترین ارتفاع چرخ و فلک بچه ها نهایتا اندازه ی قد دو تا ادم بالاتر از سطح زمین بود ، ولی سوک نمی توانست پایین را نگاه کند و توی دلش خالی میشد. سوک از خندیدن کوک به قدری عصبانی میشد که هیچ کدام از تلاش های کوک برای ارام کردنش به چشمش نمی آمد ، حتی وقتی کوک دستش را جلو می آورد که دستش را بگیرد کوک را کتک می زد و کوک بیشتر می خندید و دوباره دستش را جلو می برد تا حرصش را دربیاورد.

بعد از چهار پنج راند نفس گیر و دست و پنجه نرم کردن با دستگاه های مختلف سوک روی نیمکت نشسته بود و تمام بدنش میلرزید. خیلی خیلی ترسیده بود و از چیز نامعلومی عصبانی بود و چون علتی پیدا نمی کرد تصمیم گرفت از کوک عصبانی باشد که در آن شرایط سخت دست از مسخره کردنش بر نمیداشت.

نامجون طوری که سوک متوجه نشود به کوک اشاره کرد که برود و یک چیز شیرین بیاورد. کوک به سمت ارابه های بدون خدمه رفت و با یک بستنی برگشت. از دیدن سوک که آن قدر حالش بد شده بود دوباره خنده اش گرفت و همان طور که می خندید بستنی را به سوک داد. سوک زد و بستنی را انداخت و گفت: زهرمار

خودش هم خنده اش گرفت.

کوک رفت و با یک بستنی دیگر برگشت. سوک که آرام تر شده بود گفت: نمی تونم بخورمش ، خیلی سردمه ، دارم یخ می زنم.

لب و لوچه ی کوک آویزان شد. تهیونگ گفت: بده من می خورمش.

کوک دوباره غیب شد و این دفعه با یک پشمک بزرگ صورتی برگشت. سوک حالت تهوع داشت و نمی توانست چیزی بخورد ، ولی دلش برای کوک سوخت و یک تکه از پشمک را کند و توی دهانش گذاشت.

- دیگه نمی خوری؟ خوشمزه نیست؟

- خوشمزه ست ، ولی حالم خوب نیست

نامجون گفت: فکر کنم برای امروز بس باشه ، اون ترن هوایی بزرگه رو یه روز دیگه سوار میشیم. تهیونگ گفت : نمیشه ما ها سوارشیم؟

جیمین رو کرد به تهیونگ و گفت: مرضت گرفته ها

سوک از جا بلند شد و با اینکه هنوز نمی توانست درست بایستد گفت: این اخریشه مگه نه؟ بیاین تمومش کنیم

نامجون به سوک نگاه کرد تا مطمئن شود حالش خوب است و پرسید: مطمئنی؟

سوک چیزی نگفت ، فقط سرش را تکان داد و به سمت ترن هوایی رفت، کوک یکی از کابین ها را به سوک نشان داد تا بنشیند ، ولی سوک گفت: دیگه کنارتو نمی شینم، یا کنار نامجون میشینم یا تهیونگ

و راهش را عوض کرد و منتظر ماند بقیه بنشینند. کوک گفت: دیگه بهت نمی خندم ، قول میدم

سوک محل نداد. کوک دوباره گفت: باهات خوب رفتار میکنم ، باشه؟ باشه؟

سوک دلش به رحم آمد ؛ اما برای اینکه تغییر فازش زیاد به چشم نیاید گفت: ممکنه بالا بیارما ، حالم خوب نیست ، اشکال نداره؟

کوک سرش را به نشانه ی منفی تکان داد و بدو بدو رفت و توی یکی از کابین ها نشست. سوک کنار کوک نشست و منتظر ماند تا قطار راه بیوفتد ، همین که صدای وصل شدن برق به دستگاه را شنید توی دلش خالی شد و سریع دست کوک را گرفت همان طور که ترن هوایی بالا و بالا تر می رفت توی دلش به خودش فحش می داد که قبول کرده سوار ترن هوایی بشود. مثل سگ پشیمان شده بود.

همین که ترن به بالای اولین قله رسید که شش هفت متری ارتفاع داشت ، بدون این که بفهمد خم شد روی زانوی کوک و تا سه تای بعدی بالا نیامد. کوک نمی خندید ، توی دل خودش هم خالی شده بود و همین طور که داشتند بالا و بالا تر می رفتند تا به قله ی اصلی برسند بدن سوک یخ می کرد و مثل گنجشکی که بعد از ساعت ها پرواز برای استراحت به شاخه ای پناه می اورد میلرزید. تند تند و با فاصله ی کم نفس می کشید و قلبش انقدر تند و با قدرت می زد که کوک میتوانست به سادگی حسش کند. کوک دست سوک را فشار داد و آرام آرام با دست روی پشتش زد ، دلش میخواست چیزی بگوید اما کلمه ی مناسبی پیدا نمی کرد و فقط نگاه می کرد ببیند حال سوک بهتر شده یا نه. سوک با صدای بلندی که از بین جیغ و داد بقیه به زور به گوش کوک رسید داد زد: رسیدیم بالای بالا؟؟؟

کوک جواب داد: اره

- چییییی؟

کوک این بار داد زد: آره

ترن آرام و ارام تر شد و برای یک لحظه ایستاد. سوک از روی زانوی کوک بلند شد و منظره ای که فقط برای یک صدم ثانیه مقابل چشمش دوام اورد را دید : ارتفاعی به بلندی سی متر که انگار ته نداشت

برای لحظه ای حس کرد زمان ایستاده است.و بعد ترن هوایی فرود آمد.

سوک نصمیم گرفت برای اولین بار توی زندگی اش جیغ بزند ، با تمام وجود جیغ زد و احساس کرد پاهایش از شدت لرزش دچار پرش و نوعی حالت عصبی شده اند ، در طول حدود چهل ثانیه ای که سقوط ازاد داشتند فکر کرد این لحظه ی مرگبار هرگز تمام نخواهد شد ، برای لحظه ای به سمت راستش برگشت و افق های دور را نگاه کرد تا شاید از صحنه ی ترسناک پیش رو کمتر خوف انگیز باشند اما نبودند. همه ی چیزهایی که معمولا افقی بودند ، کوه های دوردست و درخت های به هم پیوسته را انگار کسی عمودی کرده بود و از جلوی چشم هایش ورق می زد. چهل ثانیه به قاعده ی چهل ساعت می گذشت و تازه چند تپه ده پانزده متری هم مقابلشان بود که باید از آنها هم می گذشتند ولی برای سوک که از چهل ثانیه را با کوک جیغ زده و گلویش را پاره کرده بود ، دیگر ترسناک به نظر نمی رسیدند. وقتی ترن ایستاد ، کوک که فراموش کرده بود حواسش به سوک باشد نگاهش کرد و به ناگاه صورتش از تعجب خشک شد: گریه کردی؟

سوک به خودش آمد و تازه دید که صورتش خیس اشک است ، اصلا نفهمیده بود. میخواست بلند شود ولی پاهایش بلند نمی شدند. با یک دست صورتش را خشک کرد و دست دیگرش را به سمت کوک دراز کرد: گفتی باهام خوب رفتار میکنی

کوک دستش را گرفت و بلندش کرد ، اما پاهای سوک خالی کرده بود و نمی توانست بایستد. کوک اول زیر بغلش را گرفت ولی بعد پشیمان شد ، سوک را دوباره روی ترن گذاشت و خودش سرپا نشست و گفت: بیا رو کولم

سوک گفت: مطمئنی؟

کوک چیزی نگفت و منتظر ماند ، سوک دستهایش را روی شانه ی کوک گذاشت و کوک دستهایش را کشید و بلند شد.

- ای ای ای ... درد میاد

کوک با یک دست دنبال پاهای سوک گشت و بلاخره پیدایشان کرد.

- هنوز داری میلرزی؟

- نمیلرزم

- چرا ، داری میلرزی. اون بالا خیلی بلنده؟

کوک خبیثانه خندید. سوک گفت: کجا بلنده؟ تو یه مرد متوسط به حساب میای. اگه قد نامجون هیونگ رو داشتی چیکار میکردی

سوک این را فقط از روی شوخی گفت ولی کوک جدی جدی ناراحت شد. سوک فهمید حرف بدی زده ولی نمیدانست چطور قضیه را جمع کند. قبل از اینکه کلمه ی مناسبی پیدا کند به بقیه رسیدند. نامجون رو کرد به کوک و گفت: نذارش زمین ، جیهوپ از در جلویی رفت ، میره سر خیابون تاکسی میگیره تا ما سوک رو با ماشین ببریم خونه ، بعد کلاه سویشرت سوک را روی سرش کشید و پالتوی خودش را روی جفتشان انداخت تا اگر هم دیده شدند کسی متوجه شان نشود.

سرگیجه به سراغ سوک امد و با حالت تهوعی که داشت ادغام شد. خودش را کشت تا روی کوک بالا نیاورد. گرمای ماشین هم حالش را بدتر کرد. همین که به خانه رسیدند پالتو را از روی پشتش انداخت ، رفت توی دستشویی بالا اورد و روی مبل ولو شد. خیلی زود خوابش برد. چند دقیقه بعد جیهوپ از راه رسید و جلو در خانه کسی را دید که باورش نمیشد. دوست دختر سابقش ته یینگ پشت بوته ها منتظرش بود. همین که جیهوپ را دید جلو رفت و گفت: باید حرف بزنیم. جیهوپ نگاهش را از او دزدید و به سمت در رفت سپس همان طور که در را میبست گفت: معذرت می خوام.



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/FAYbc

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/l8OhE
کوکجیمینجین
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید