ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 80 (دوست دختر سابق جیهوپ برمی گردد)

جیهوپ عصبی بود و احساس بدی داشت ، با دیدن ته یینگ همه ی خاطراتش مثل خنجر به قلبش هجوم اورده بودند و ازارش می دادند. یک راست رفت توی اتاقش و لباس هایش را عوض کرد. برای گذران وقت نیاز به کاری داشت که سرش را با آن گرم کند، جیمین که خسته روی تخت افتاده بود با دیدن وضعیت جیهوپ شکه شد و گفت: هیونگ طوری شده؟

جیهوپ در جواب فقط گفت: لباسا خشک شدن؟

و به سمت بالکن رفت . جیمین دنبالش از اتاق بیرون آمد و دید کوک لباس های بیرونش را دوباره پوشیده: تو کجا میری؟

- میرم شیرموز بخرم

- تازه اومدیم خونه خسته نیستی اخه؟، شیرموز تازه گرفتیما مطمئنی تموم شده؟ یخچال رو یه نگاه بکن

کوک به جیمین محل نداد و دنبال کیف پولش رفت.

جیمین دید سوک توی خودش جمع شده و روی مبل خوابش برده ، برگشت توی اتاق یک پتوی نازک برای سوک آورد و بعد از ان هم سرش به موبایل گرم شد و به کلی جیهوپ را فراموش کرد.

جیهوپ با یک سبد پر از لباس از راه رسید و سبد را روی میزی که کنار مبل بود گذاشت ، کوسن را از روی مبل به کناری پرت کرد و نشست تا سرش را با تا کردن لباس ها گرم کند. لباس ها را یکی یکی تا میکرد و روی پاهایش می گذاشت و چند تایی که میشدند روی میز میگذاشتشان. یک دسته لباس را تمام کرد و روی میز گذاشت. دستش را داخل سبد برد و هودی سفید رنگی را بیرون کشید و به سرعت تا کرد. هنوز افکارش پریشان خاطرات گذشته بود و حرف های ته یینگ توی سرش رژه می رفت . سوک دستش را به دنبال کوسن بالای سرش تکان داد ، دستش به هودی سفید رنگ تا شده که روی پای جیهوپ بود خورد ، کمی با دستش فشار داد و وقتی دید به اندازه ی کافی نرم هست سرش را روی هودی کشید. جیهوپ سر جایش میخکوب شده بود و هیچ کاری نمی توانست بکند. سبد لباس ها را گذاشت پایین و سعی کرد بدون اینکه سوک را بیدار کند دستش را دراز کند و کوسنی که پایین پرت کرده را بردارد ، ولی دستش نمی رسید. چند تا از لباس ها را برداشت تا زیر سر سوک بگذارد ولی ترسید با اینکار بیدار شود و کلا منصرف شد. تصمیم گرفت هیچ کاری نکند و همان طور به تا کردن لباس ها روی میز ادامه بدهد تا سوک خودش بیدار شود. یک دستش را زیادی بالا نگه میداشت تا به سر سوک نخورد و به سختی لباس ها را تا می کرد. وقتی همه ی لباس ها تا شده روی میز قرار گرفتند و داشت لباس های هر کس را جدا می کرد ، صدای در آمد و کوک صدا زد: هیونگ

جیهوپ که برای لحظاتی بالکل دوست دختر سابقش را فراموش کرده بود از دیدن کوک و ته یینگ به یک اندازه شکه شد. کوک می خواست بپرسد که ایا همان طور که این خانم ادعا کرده دوست دختر قبلی جیهوپ هست یا نه؟ ایا جیهوپ این دختر را می شناسد؟ اما با دیدن سوک که سرش را روی پای جیهوپ گذاشته و خوابیده بود به قدری جا خورد که حرف هایش را فراموش کرد و برای چند لحظه ساکت ماند. جیهوپ وضعیت مشابهی داشت ، او هم با دیدن ته یینگ فراموش کرد که سوک روی پایش خوابیده و رو به دوست دختر سابقش گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟

کوک از همان راهی که آمده بود برگشت ، رفت بیرون و روی پله ها نشست. برای جیهوپ روشن نبود که سعی دارد انها را راحت بگذارد یا از دیدن سوک در ان وضعیت شکه شده است. هر چه که بود با یک توضیح یا تشکر قابل حل بود پس برای چند ثانیه بیشتر ذهن جیهوپ را درگیر نکرد و نگاه های از روی حسادت ته یینگ طوری تمام ذهنش را به هم ریخت که جایی برای دیگران نماند.

ته یینگ گفت: دوست دخترته؟ چه خوشگل هم هست. خوبه که دوست دختر داری ؛ میدونم که هیچ وقت بهش خیانت نمی کنی. ولی حداقل می تونی طعم بودن با یه نفر بدون اینکه هیچ علاقه ای بهش داشته باشی رو تجربه کنی. خودتم میدونی که هنوز دوستم داری ، برای همینه که اینقدر ناراحتی.

جیهوپ به ارامی گفت: لطفا بیدارش نکن ، حالش خوب نیست

این حرف جیهوپ کفر ته یینگ را درآورد و گفت: یادم رفته بود که اینجوری هستی ، همیشه همین جوری ای ، اینقدر خوبی که آدم حالش به هم میخوره

ته یینگ جلو رفت و میز را با پا به طرف سوک هل داد ، نزدیک بود بازوی سوک که از مبل آویزان بود بین میز و مبل له شود که جیهوپ با دست چپش میز را نگه داشت. اما صدای کشیده شدن میز سوک را بیدار کرد. سوک گیج و منگ به بالای سرش نگاه کرد و جیهوپ را دید. سریع بلند شد و گفت: اخ ببخشید ، من... من فکر کردم رو کوسن خوابیدم ، شرمنده

جیهوپ پرسید: اشکالی نداره ، حالت بهتره؟

- اوهوم ، پات خواب نرفت؟

ته یینگ که حرصش درامده بود سرش را برگرداند و با صدای بلند گفت: هه

سوک تازه متوجه ته یینگ شد. گفت: ببخشید شما؟

ته یینگ گفت: من دوست دختر سابقشم

جیهوپ سرش را برگرداند و چند بار پلک زد ، موقعیت به قدری عجیب بود که نمی دانست باید چه کار کند.

سوک مثل میخ از جا پرید، تعظیم کرد و گفت: تنها تون میذارم راحت صحبت کنید ، و به سمت در رفت تا برود خانه ی خودشان اما ته یینگ سریع بازویش را گرفت و گفت: صبر کن با تو هم حرف دارم. سوک ترسید جیهوپ پرید و دست سوک را از دست ته یینگ بیرون کشید و اشاره کرد که سریع تر برود. مچ ته یینگ هنوز توی دست هایش بود و صورتش به قدری جدی شده بود که حتی آن دختر پررو و وحشی هم جرئت نکرد یک کلمه ی دیگر به سوک بگوید. بیرون در کوک روی پله ها نشسته بود.

- چرا اینجا نشستی؟

کوک به سوک محل نداد. سوک کنارش روی پله نشست تا کتانی هایش را بپوشد. همان طور که به سرعت بند کتانی ها را سفت می کرد و میبست چندباری به سمت کوک برگشت ولی کوک هنوز عصبانی به نظر می رسید. یکی از شیر موز ها را با مهارت از توی پلاستیک کش رفت و گفت: الان شیرموزتو میخورما

چهره ی کوک اما هیچ تغییری نکرد ؛ وقتی دید این حربه هم اثری نداشته واقعا نگران شد. گفت: جونگکوک داری منو میترسونی ، مریض شدی؟ جاییت درد میکنه؟

کوک باز هم چیزی نگفت. سوک خودش را به سمت کوک کشید تا صورتش را بهتر ببیند ولی کوک خودش را عقب کشید و صورتش را برگرداند.

- از من عصبانی ای؟چرا؟...

سوک صورتش را به معصومانه ترین حالتی که بلد بود درآورد و به چشمان کوک خیره شد. کوک هنوز جدی بود.

- روپای هوسوک هیونگ خوابیده بودی...

قیافه ی معصومانه ی سوک وا رفت ولبخند از روی لب هایش محو شد.

- دیدیش؟... وای... ببین واقعیتش اینه که من تو خواب این کارو کردم و اصن نفهیمدم که اون اونجاست ... درواقع با کوسن اشتبا... وایسا ببینم چرا من اصن دارم اینا رو برای تو توضیح میدم؟! من که هنوز قبول نکردم قرار بذاریم

سوک برای چند لحظه ساکت شد. بعد دوباره به چهره ی ناراحت کوک نگاه کرد. جو سنگینی بین شان بود. سوک سرش را پایین انداخت و گفت: اون ... واقعا یه اتفاق بود. و حرفش را با نگاه قاطعی که به چشمان کوک کرد مهر کرد.

بعد دوباره سرش را پایین انداخت و مثل عروس های خجالتی ای که می خواهند بالاخره بله را بدهند به آرامی گفت: با اینکه نمی خوام ولی ظاهرا نمیتونم پس... از این به بعد چنین چیزایی رو برات توضیح میدم ... و مطمئن میشم که دیگه اتفاق نیفتن تا ناراحتت کنن. کوک که کمی جا خورده بود به سوک نگاه کرد ، سوک لبخندی زد و از جایش بلند شد تا برود. سرش برای چند لحظه گیج رفت و دستش را به دیوار گرفت. کوک بسته دارو هایی که خریده بود را از توی پلاستیک شیرموز ها دراورد و به سوک داد.

- اینا رو بخور، حالت که بهتر شد برو

در شیشه ای پذیرایی را که باز کردند ، صدای حرف زدن ته یینگ و جیهوپ می آمد.

- ازم چی میخوای؟

- میخوام که منو ببخشی

- می بخشمت ، ولی دیگه نمی خوام ببینمت

- به من گفتی به خاطر یه پسر خوشگل تر ولت کردم ، حالا دورتو دخترای خوشگل گرفتن و می خوای منو فراموش کنی

- ته یینگ ، وقتی که دوستت داشتم تو برای من خوشگل ترین دختر دنیا بودی و هنوزم زیبایی . دختری که دیدی دوست دختر من نیست ، هیچ دلیلی وجود نداره که خودتو با اون مقایسه کنی. نمی خوام ببینمت چون دیدنت دردناکه.

ته یینگ یک قطره اشک هم نریخت. مغرور تر از اینها بود. کوک و سوک جرئت جلو رفتن را نداشتند پس برگشتند و به حیاط پناه بردند. دختر از ساختمان بیرون امد ، برای لحظه ای زیر چشمی نگاهی به آن دو کرد. هر دو سر جایشان خشک شدند. وقتی که رفت سوک نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: بیچاره هوسوک ، یعنی حالش خوبه؟

با کوک به داخل خانه برگشتند و دیدند همه انگار که طلسمی از روی در اتاق هایشان برداشته شده و تازه توانسته اند بیرون بیایند دور جیهوپ حلقه زده اند.

جیهوپ بلند شد تا برود توی اتاقش. تهیونگ دنبالش رفت، ولی جیهوپ برگشت و گفت: یه چند دیقه ، فقط چند دیقه می خوام تنها باشم. ببخشید.

و بعد با نگاهش همه را چک کرد تا کسی ناراحت نشده باشد. صورتش سرخ شده بود و صدایش بغض داشت.

بعد از رفتن جیهوپ سوک جلو رفت و گفت: شما ها همه ش رو گوش دادین؟

جیمین گفت: من تقریبا دوباره شونه ی شوگا رو شکستم تا نیاد بیرون دختره رو بزنه. شوگا پوفی کرد و روی مبل افتاد. صدای هق هق جیهوپ هر از چند گاهی لب پر می زد و به گوششان میرسید. سوک احساس می کرد قلبش مچاله شده ، اشک ها بی اختیار از گونه اش سر می خوردند و پایین می افتادند. بقیه هم اوضاع بهتری نداشتند. سوک پاهایش را توی شکمش جمع کرد و سربه گریبان فرو برد تا صدای گریه اش بلند نشود. اگر کسی در آن لحظه از راه می رسید خیال میکرد جیهوپ مرده است؛ تصور بی راهی هم نبود.



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/5nbUY

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/dmmCW
جی‌هوپفن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسبی تی اسکوک
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید