ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 83 (LIKE A STONE)

سوک سرش را روی شانه های مادربزرگ گذاشته بود و قطرات اشک یکی یکی از روی گونه هایش سرازیر می شدند ، مادربزرگ شاید در آن لحظه غمگین ترین ادم روی زمین بود ، دخترش را در جوانی از دست داده بود و حالا نوه ای که بزرگ کرده بود و قد کشیدنش را تماشا کرده بود ، نوه ای که برایش کلی لباس های بافتنی بافته بود و یادش داده بود که چطور برنج و رامن و کیمچی درست کند داشت بسیار زود تر از مادرش میمرد. بسیار پیش می آمد که نیمه های شب که سوکی خواب بود مادربزرگ که دلش برای دخترش تنگ شده بود به اتاق می آمد و موهای سوک را که درست به اندازه ی موهای مادرش نرم بود نوازش می کرد . سوک جرئت نکرد به مادر بزرگ گله و شکایتی بکند ، او حقیقت پشت این چهره ی سرد و بی روح را می دانست و از طوفانی که در دل این زن پیر برپا شده بود با خبر بود .تنها صدای بغض آلودی که از گلوی سوک بیرون آمد این بود: بیا به بابا نگیم ، فکر نکنم بتونه تحمل کنه

مادربزرگ که به یک باره یاد داماد یه لا قبایش افتاده و داغ دلش تازه شده بود غرید : کاش تحمل نکنه و همه مونو راحت کنه ، همینم مونده اخر عمری گله و شکایت های این مرتیکه رو با اون لهجه ی مسخره ی انگلیسی ش تحمل کنم که از اون سر دنیا پاشه بیاد بگه چرا بهم نگفتید دخترم مریضه . منو که میشناسی ، فکر نکن جلوی خودمو میگیرم ، بهش میگم احمق وقتی می دونستی زنت مریضه چه گلی به سرش زدی که الان بخوای به سر دخترت بزنی ، اون وقت اگه با یادآوری خاطرات گذشته ش سکته کرد و مرد تقصیر من نیستا

و بعد انگار کمی دلش خنک شده باشد ، ارام گرفت و گفت: با اینکه موجود به دردنخوریه ولی بازم پدرته ، نمی شه چنین چیزی رو ازش مخفی کنیم

سوک سرش را از شانه ی مادربزرگ بلند کرد و چشمان اشک بارش را به چشمان مادربزرگ دوخت و گفت: مادربزرگ ، دلم می خواد توی تنهایی خودم بمیرم ، دلم نمی خواد هیچ کس بدونه ، دلم نمی خواد موقع مرگم منتظر کسی باشم، از اینکه مثل مادرم بمیرم می ترسم

انگار یک قاشق غذاخوری پر قرص جوشان توی سینه ی مادربزرگ ریختند ، دختر بیچاره را در آغوش گرفت و گفت: سوکی ، تنهایی اونقدری که فکر می کنی چیز خوبی نیست ...

صبح روز بعد وقتی جنی برای چندمین بار کتاب زندان وانیلی را برای آقای لی می خواند ، گوشی موبایلش زنگ خورد ، این بار یئون سوک نبود که با او تماس می گرفت ، مادربزرگ بود و خبری چنان وحشتناک به او داد که جنی پس از پایان تماس برای چند دقیقه به رو به رو خیره ماند و وقتی آقای ای از او پرسید که چه اتفاقی افتاده ، اصلا نمی دانست کلمات را چطور باید پشت سر هم بچیند و ادا کند. تا اینکه پس از تلاش های بسیار دهانش را باز کرد و گفت: یئون سوک لوسمی داره

خون توی سر آقای لی دوید و دیگر هیچ نفهمید و تا یک ماه بعد از حالت جنونی که در آن لحظه درگیرش شده بود رهایی نیافت.

در خانه ی مادربزرگ اما –با اینکه کانون حوادث بود- اوضاع آرام تر به نظر می رسید . مادربزرگ صبحانه اماده کرده بود و با گفتن جمله ی : آدم با سرطان در عرض چند ماه میمیره و با گشنگی در عرض چند روز

یئون سوک را مجبور به خوردن صبحانه کرده بود. ساعت حدود ده صبح بود که یک پیامک ساده روی گوشی سوک او را به گریه انداخت : سه روز دیگه تور جهانی شروع میشه ، بیا قبلش برای یه بارم که شده بریم سر قرار ، باشه؟

سوک میان گریه هایش خنده اش گرفت و با خودش گفت: چقدر این روزا گریه می کنم ، یه قرار ساده که اینقدر ناراحتی نداره



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/RDuqa

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/0TZ9Z
فن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسکوکجونگ کوکجئون جونگکوک
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید