روز بعد یک پیراهن مخمل قرمز رنگ خریده بود با کفش های پاشنه بلند شیری و یک پالتوی شیری رنگ . به گران ترین سالن ارایش شهر رفته بود تا موهایش را بیارایند و صورتش را تبدیل به زیبا ترین زنی کنند که وجود داشت ، سوکی دوست داشت اینطور به یاد آورده شود ، وقتی به رستوران گران قیمتی که کوک رزرو کرده بود رسید و با راهنمایی خدمه وارد اتاق شد از دیدن میز زیبا و کوک که با کت و شلوار مشکی اش منتظر او بود بی اختیار لبخند زد اما وقتی کوک او را دید تا چند ثانیه اصلا به خودش نیامد و این شوک به قدری طول کشید که سوک به سمت میز رفت و کنار یکی از صندلی ها ایستاد و پرسید : باید اینجا بشینم؟
کوک که تازه به خودش آمده بود جلو رفت و صندلی را برایش عقب کشید ، رفتار یئون سوک همیشه مثل شاهزاده ها بود اما با لباس های گران قیمتش کامل شده بود. هیچ وقت برای هیچ فستیوال ، جشنواره یا جشنی تا این حد به ظاهرش اهمیت نداده بود ، ولی آن روز همه چیز فرق می کرد ، با خودش گفت : آدم قبل از مرگش حداقل یک بار باید چنین لباس هایی بپوشه.
بعد از خوردن صبحانه سوک کنار دیوار شیشه ای رستوران رفت تا طلوع خورشید را تماشا کند ، کوک گفت: به عنوان یه قرار زیادی احمقانه بود که صبح انقدر زود بیایم بیرون
سوک در حالی که نور خورشید صورتش را نارنجی می کرد بدون اینکه سرش را برگرداند گفت : قشنگه
کوک که نگاهش به صورت سوک بود و نه طلوع خورشید بی حواس گفت : اوهوم
ناگهان آهنگ عوض شد ، کانورس بلند پلی شد و سوک خنده اش گرفت.
- تو گفتی پلی اش کنن؟
- آره ، زیاد رمانتیک به نظر نمیاد ولی خیلی باهاش خاطره داریم
- چه موضوعی هم داره
- یادته؟ نامجون گفت کاری نیست که ما نتونیم انجام بدیم
- "پس یه آهنگ برای کانورس بلند بسازید" ، آره یادمه ، وای خدا داره میگه دوستت دارم ولی کانورس کوتاه نپوش
هر دو خندیدند . سوک دوباره گفت: باورم نمیشه ... من اومده بودم کنسرتش نه؟
- اره
- یونگی اوپا مخالفه ، پاشنه بلند دوست داره
- با جوراب مشکی ساق بلند
- وای هوسوک و نامجون و شوگا تو مثلث عشقی ان ... به خاطر کفش
خنده توی گلوی کوک پرید و به سرفه افتاد و سوک بیشتر خنده اش گرفت ، آهنگ که تمام شد هر دو نفسی کشیدند.
کوک گفت: باید وقتی سریال بعدی ت رو شروع کردی براش یه آهنگ درست کنیم
سوک ناگهان یادش افتاد که ممکن است هیچ وقت سریال بعدی ای درکار نباشد ولی به روی خودش نیاورد و گفت: اوهوم
کوک گفت: مادربزرگت در چه حاله؟
سوک گفت: احساس میکنم مادربزرگمو از من بیشتر دوست داری
کوک خندید و جواب داد: همین طوره
- کاملا حق داری، اون زن عجیب و بی نظیریه، وقتی برای خاکسپاری مادرم اومد لندن بلافاصله به بابام گفت که بذاره منو با خودش ببره ، میدونی توی صداش اصلا اون حالتی که ما از یه مادر سوگوار سراغ داریم نبود خیلی با صلابت گفت: واضحه که اگه بچه پیش من بزرگ بشه چیزی شبیه مادر فرشته اش درمیاد اما اگه تحت تربیت تو باشه معلوم نیست قراره تبدیل به چجور جونوری بشه.
من دقیقا توی اون دوره به همچین تکیه گاهی نیاز داشتم. اون باعث شد بفهمم تا چه حد میشه محکم بود.
- چی شد که باهاش نیومدی؟
پرستارها به بابا گفتن که مرگ مادرم به اندازه ی کافی عذاب اور هست و مهاجرت به سرزمینی که من هیچ تجربه ای توش ندارم ناراحتی مو دوبرابر میکنه. با این حال چند سال بعد که بهتر شدم مادربزرگم اومد دنبالم... وای خدا ... هیچ وقت اون روز رو یادم نمیره . صحنه ی حقیقتا به یاد موندنی ای بود. با یه جفت دمپایی پلاستیکی و شلوار گل گلی جلوی در ظاهر شد؛ از جنی پرسید: سوک کجاست؟ و بدون اینکه با دامادش سلام یا خداحافظی ای بکنه منو برداشت و همراه خودش برد. در اولین مکالمه اش به کره ای بهم گفت: وقتی نشستیم تو تاکسی به راننده بگو می خوایم بریم فرودگاه ، خوشم نمیاد وقتی من می گم مجبورم می کنن تکرارش کنم ، عوضی های مغرور
من هاج و واج به این زن عجیب که دومین باری بود که میدیمش خیره مونده بودم . توی سئول اوضاع مادربزرگ چندان با لندن فرق نداشت ، درست مثل لندن که مجبور بودم اسم تمام پرواز ها رو برای مادربزرگ بخونم تا اون مدام بلند نشه و با لهجه ی کره ای اش از مهماندار نپرسه : کوریا؟ و مهماندار جواب نده : نو توئنتی مینت لیتر
توی سئول مادربزرگ مدام به کره ای از راننده تاکسی چیزهایی می پرسید و اسم محله هایی رو می گفت که نه تنها من بلکه راننده هم بلد نبود. مادربزرگ بعد 15 سال اومده بود شهر و همه چی عوض شده بود.یک ساعت علاف شدیم تا رسیدیم خونه
کوک گفت: چرا داستان زندگی خودتو نمی نویسی؟ مطمئنم فیلم خیلی جالبی میشه
سوک آهی کشید و گفت: نمی دونم...
از سالن غذاخوری خارج شدند و برای دیدن گالری نقاشی به راه افتادند.
- چرا هیچ کس نیست؟
- ساعت هفت باز می کنن ، هنوز یکی دو ساعت وقت داریم.
- اوه ، خیلی عالیه
سوک به بازوی کوک تکیه کرده و مشغول تماشای نقاشی ها بود؛ گاهی توضیحی درباره ی تکنیک می داد و کوک که به نقاشی ها علاقه مند بود با دقت به حرف هایش گوش میداد.
- اینجا پرسپکتیو به هم ریخته میبینی؟
- رنگ های گرم توی این نقاشی غالب ان
- رئالیسم انتزاعی... تقارن توش به شکل جدیدی رعایت شده
- ...
بیرون موزه وقتی سوک سعی می کرد از روی چمن ها عبور کند و به نیمکت برسد ، کفش های پاشنه بلندش حسابی گلی شدند. کوک جلو رفت و گفت: درشون بیار من برات تمیز شون میکنم
خودش جلو رفت سرپا نشست ، کفش های سوک را از پایش دراورد مشغول شستن شان شد. سوک سرش را برگردانده بود تا کوک اشک هایش را نبیند. توی دلش گفت: فقط همه چیو سخت تر می کنی...
کوک کنارش روی نیمکت نشست و گفت: هنوز بوی همون ادکلنی رو میدی که اولین بار زده بودی... بوی وانیل و یاس ؛ دست سوک را توی دستش گرفت ، بویید و پیش از آنکه سوک فرصت کند دستش را بیرون بکشد بوسید.
- چی کار می کنی کوک؟
کوک خندید ، سوک را بغل کرد و از توی چمن ها بیرون برد. سوک را زمین گذاشت و هر دو مشغول قدم زدن شدند. سوک می خواست همان روز رابطه ی شان را تمام کند اما هر کاری کرد نتوانست. آن روز همه چیز زیادی خوب به نظر می رسید.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: