ویرگول
ورودثبت نام
elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۷ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 86 ( گند همه چیز در می آید!)

کوک راهروهای بیمارستان را در حالتی بین دویدن و راه رفتن طی کرد و وقتی به اتاق سوک رسید وا رفت ، چیزی که میدید باورش نمی شد، سوک که روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود و کتاب می خواند سرش را به سمت او برگرداند و در وهله ی اول کمی جا خورد ، با این حال دوباره به کتاب خیره شد . به دنبال جمله ای مناسب برای گفتن می گشت که کوک پیش دستی کرد و پرسید: چرا بهم نگفتی؟

سوک به آرامی کتابش را پایین آورد ولی جرئت نکرد توی چشم های کوک نگاه کند و گفت: کوک ما به هم زدیم

- من قبول کردم به هم بزنیم چون نمی خواستم بهانه های دروغ بیاری. باورم نمی شه که بعد از اینهمه سال هنوز راه حل تو برای برخورد کردن با مشکلاتت اینه که با ما قطع رابطه کنی . اونم در حالی که برای همه ی ما تو عین عضوی از خانواده مونی.

سوک با نگاه لرزانش به کوک نگاه کرد و با اندوه گفت : شما حتی خانواده ی واقعی خودتونم نمی تونید ببینید.

- با این حال دلیل نمیشه که ما رو دور بندازن .

- تو انقدر پول داری که باهاش تمام بلیط های گرون ترین پرواز این دنیا به دورترین جای ممکن رو بخری با این حال اینقدر آزادی نداری که برای دل خودت سوار یه اتوبوس بشی. اگه بهت زنگ میزدم و میگفتم قراره فردا بمیرم تو حتی نمی تونستی برای خداحافظی بیای ، اون وقت بقیه ی زندگی ت رو چجوری با عذاب وجدانش کنار میومدی؟

- جوری رفتار نکن که انگار نگران منی ، حتی اگه قرار بود با عذاب وجدان زندگی کنم نباید به جای من تصمیم میگرفتی ، تصمیم من برعکس تو هیچ وقت رها کردن ادما نیست.

اشک بیشتر از این تاب نیاورد و روی گونه ی سرخ دختر جوان سرازیر شد . مادربزرگ که با یک فلاسک بزرگ به تازگی از راه رسیده بود با دیدن گریه ی سوک رو به کوک کرد و گفت: تو کی هستی که اشک دختر منو درآوردی؟

سوک با دیدن مادربزرگ سریع رویش را برگرداند و اشک هایش را پاک کرد. کوک دستپاچه به سمت مادربزرگ برگشت و تعظیم کرد و گفت: معذرت می خوام چنین قصدی نداشتم ، من دوست پسر یئون سوک ، جئون جونگ کوک هستم.

مادر بزرگ با نگاهی سر تا پای کوک را ورانداز کرد و گفت: تعجبی نداره ، مادرش هم سلیقه ش تو انتخاب مرد ها افتضاح بود.

سوک بی رمق ناله کرد: مادربزرگ چرا همه ش این حرف رو میزنی ، بابا آدم خوبیه.

مادر بزرگ جواب داد: مرد خوب کسیه که بالای سر زن و بچه ش باشه.

فلاسکش را باز کرد و یک لیوان شیر برای سوک ریخت و ادامه داد: بیا ، تا گرمه بخورش و بگیر بخواب ، قیافه تم اونجوری نکن ، توش دارچین ریختم ، بو نمیده ، من میرم داروهاتو بگیرم بیام

کوک دنبال مادربزرگ به راه افتاد : مادر بزرگ ، مادر بزرگ

مادر بزرگ نیم نگاهی به کوک انداخت ولی متوقف نشد. کوک ادامه داد : میشه من امشب همراه سوک باشم؟

مادربزرگ جواب داد: برای چی؟ به اندازه ی کافی گریه نکرده؟

- اون یه سو تفاهم بود ، خواهش می کنم بذارید هر چقدر که می تونم ازش مراقبت کنم. من فقط دو روز از مرخصی م باقی مونده

مادربزرگ ایستاد و گفت : تا حالا کجا بودی؟

کوک نتوانست کلمه ای حرف بزند ، نتوانست بگوید که از هیچ چیز خبر نداشته است ؛ او بهتر از هر کس دیگری می دانست که اگر خبر داشت هم هرگز نمی توانست کنار سوک باشد. برای همین فقط سرش را پایین انداخت و چهره اش انقدر خجالت زده به نظر می رسید که دل مادربزرگ به رحم آمد و گفت: اون طفل معصوم هر روز نفسش میگیره ، بی دلیل دست و پاش کبود میشه ، ضعف می کنه ، بدنش همیشه ی خدا داغه و سر درد داره و وقتی درد به سراغش میاد آرزوی مرگ میکنه ، من کاری ندارم به اینکه تا حالا کجا بودی ، ولی حالا که اومدی نمی تونستی حداقل باهاش مهربون تر باشی؟

چشمان کوک پر از اشک شده بود و بغض گلویش را می فشرد

- متاسفم

مادربزرگ رفت و چند دقیقه بعد با کیسه ی دارو ها برگشت و رو به کوک گفت: قرمز ها رو هر هشت ساعت یه بار باید بخوره ، و قرص نارنجی مال وقتیه که نمی تونه درد رو تحمل کنه بقیه رو خود پرستارا رسیدگی می کنن . من دارم میرم ، تو هم برو خونه لباس بردار. اگه بخوای شب رو اینجا بمونی به پیژامه احتیاج پیدا میکنی.

کوک با خوشحالی گفت : صبر کنید ، من می رسونمتون

چند دقیقه بعد توی ماشین بودند و کوک رانندگی می کرد.

- پس تو خواننده ای

- بله

- معروفی؟

- بله اون منم

و به پوستری که کنار خیابان آویزان بود اشاره کرد.

- تو که اون شکلی نیستی ، اون خیلی خوشگله

- احتمالا واسه اینه که میکاپ ندارم ، راستی مادربزرگ ، چرا اینقدر از پدر سوک متنفرید؟

- من هیچ وقت پدرش رو به خاطر اینکه کنار دخترم نبود سرزنش نکردم؛ چیزی که من رو عصبانی میکنه اینه که برای سرزنش خودش همه چیز ، حتی دخترش رو رها کرد و پونزده سال به شکل احمقانه ای مشغول سوگواری شد. نمی دونم فهمیدی یا نه ، یه رگه هایی از این عزا گرفتن های طولانی مدت توی خود سوک هم هست.

کوک با شنیدن این جمله خنده اش گرفت و حرف مادربزرگ را تایید کرد.

وقتی رسیدند ؛ مادربزرگ چند بسته غذا از توی یخچال بیرون کشید و رو به کوک گفت: اینا رو ببر ، غذای بیمارستان رو نخورید.

کوک یک ساعت بعد با یک ساک بزرگ از در اتاق وارد شد ، سوک داشت چیزی را با لب تاپش تایپ میکرد وقتی متوجه شد به جای مادربزرگ کوک قرار است شب را پیشش بماند جا خورد ، ولی به روی خودش نیاورد ، کوک غذا ها را یکی یکی توی یخچال جا داد و بیرون رفت تا لباس هایش را عوض کند. وقتی برگشت فقط یک جمله گفت: کارگردان جانگ رو انداختیم بیرون.

تمام شب سوک روی تخت نشسته بود و تایپ می کرد و کوک روی تخت خودش دراز کشیده بود و کتابی درباره ی اصول کارگردانی می خواند. کوک از رانندگی دیشب خسته بود و خیلی زود همان طور که پشتش را به سوک کرده بود خوابش برد و کتابی که با دست ، باز نگه داشته بود بسته شد.

سوک به اندازه ی تمام دنیا دلش برای کوک تنگ شده بود ، فرصت خوبی بود تا بدون اینکه به جر و بحث هایشان اهمیتی بدهد بنشیند و تماشایش کند اما اینکار را نکرد. فقط پتوی خودش را روی او انداخت ، دستش را که لای کتاب مانده بود بیرون کشید . گوشه ی صفحه را به سمت داخل تا زد و کتاب را بست. دل کندن از کوک بیشتر از هر چیز دیگری برایش سخت بود ، اما نباید عادت می کرد . دیر یا زود مجبور بود همه ی کسانی را که دوست دارد بگذارد و برود و آخرین کاری که می توانست برایشان انجام دهد این بود که مطمئن شود مرگ او زندگی هیچ کس را به چالش نخواهد کشید؛ برای همین هرگز به پدرش نگفت که به دیدنش بیاید و اگر شوگا او را در بیمارستان ندیده بود قرار نبود هیچ وقت ، هیچ کدام از اعضای بی تی اس بویی از این ماجرا ببرند .

می خواست برای تک تک شان نامه بنویسد و علت پنهان کاری اش را توضیح دهد ولی هنوز کلمه ی مناسبی پیدا نکرده بود که شوگا او را در بیمارستان دید و همه چیز خراب شد. شوگا او را به خاطر پنهان کاری اش سرزنش نکرد ، فقط خیلی ساده گفت: بهتر بود می گفتی

و با چهره ای که سوک را می ترساند بدون هیچ خداحافظی رفت ، شوگا ناراحت بود ، زیاد پیش نمی آمد که اینقدر ناراحت باشد ، معمولا به هیچ چیز اینقدر زیاد اهمیت نمی داد.

واقعا یئون سوک را دوست داشت. شوگا اصلا ادم احساساتی ای به نظر نمی رسید ولی در واقع چنین ادمی بود. بی حوصله و کم حرف بود اما احساسات تلنبار شده ای داشت که در آن لحظه می خواست قلبش را پاره پاره کند.

آن لحظه بیشتر از همه برای کوک ناراحت بود ، حتی یاد اولین باری افتاد که کوک یئون سوک را دید و تمام روز دست پاچه بود. احساس کرد زندگی خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کرده چندش آور و بی ارزش است و سوک با همه ی خوبی هایش خیلی ادم عوضی ای ست. سوک چطور میتوانست این طوری آنها را تنها بگذارد و برود . چطور میتوانست حتی به خودش زحمت یک خداحافظی درست و حسابی را هم ندهد؟



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/lLMcx

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/n1JU8
فن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسجئون جونگ کوکمین یونگیمین شوگا
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید