elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۸ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 91 (خوب میشد اگه زندگی مثل قصه ها بود)

صبح روز بعد یونگی امد و موبایلش را برداشت و رفت برای ضبط موزیک ویدیو اما استند را همان جا گذاشت ، با خودش فکر کرد شاید سوک وقتی که او نیست باز هم دلش بخواهد با کوک تماس تصویری بگیرد خوب می دانست چند روز دیگر همه ی اعضا کشور را ترک می کنند و اینقدر به خاطر نزدیکی کریسمس سرشان شلوغ است که ممکن است حتی برای خداحافظی هم فرصت نداشته باشند. عمل شوگا همان روز عصر بود و سوک از نزدیکی ساعت چهار بعد از ظهر هیچ کاری جز نشستن پشت در اتاق عمل نکرد و هر از چند گاهی که به تماس های اعضا جواب میداد ، گزارش لحظه به لحظه که از پرستار ها به دستش می رسید را ارسال می کرد.

ساعت نزدیک شش عصر بود که یکی از پرستار ها پیش سوک امد و گفت: اقای مین خواستن اتاقشون بعد از

عمل با شما یکی باشه ، چون اتاق شما خصوصیه نیاز به اجازه تون داریم ، شما مشکلی با این موضوع ندارید؟

سوک گفت: نه ، معلومه که نه ، حالشون چطوره؟

- عمل داره به خوبی پیش میره

- متشکرم

سوک فرصت زیادی داشت که به کارهای چند روز آینده اش فکر کند ، میدانست اگر شوگا توی اتاق باشد او را از افشا کردن بیماری اش منصرف می کند؛ پس تصمیم گرفت هر چه زودتر ، پیش از تمام شدن عمل همه چیز را درست کند و خیالش راحت بود که حالا حالاها شوگا توان چک کردن موبایل و خواندن اخبار را ندارد پس، از موضوع خبردار نمی شود.

سوک کلاه گیس را روی سرش امتحان کرد ، زیاد اندازه نبود اما کارش را راه می انداخت ، درست شبیه موهای خودش بود قبل از اینکه مجبور شود بتراشدشان.

جلوی کلاه گیس موهای چتری داشت و پشت کلاه گیس موهای بلند قهوه ای و حلقه حلقه ، سوک می خواست پیش از گفتن حرف هایش تا جایی که ممکن است همه چیز خیلی طبیعی به نظر برسد . موبایلش را روی همان استندی که شوگا برایش بسته بود گذاشت ، زاویه ی استند را عوض کرد طوری که به جای اینکه از بالای سرش فیلم بگیرد درست مقابلش قرار داشته باشد. سپس برای اولین بار ، لایو اینستاگرامش را فعال کرد ، هیچ وقت عادت به لایو گرفتن و حرف زدن با هوادارانش نداشت. چند ثانیه ای نگذشته بود که تعداد بینندگان از هزار نفر گذشت و همین طور هم افزایش می یافت.

سوک اما اصلا حواسش به این چیز ها نبود ، بیشتر نگران تبعات حرف هایی بود که می خواست بزند ، لباس بیمارستان تنش بود و توی لایو سرم و تخت به خوبی دیده میشدند. سوک پس از یک مکث طولانی این طور شروع کرد: چند روز پیش من داستان های زیادی درباره ی خودم شنیدم ، اینکه کارگردان جانگ توی یه دعوای عشقی کتک خورده و همین طور داستان قرار گذاشتن منو کوک ، اگه راستش رو بخوام بگم ، خیلی قشنگ تر میشد اگه واقعا چنین چیزی بود ، خیلی جالب تر میشد اگه زندگی های واقعی ما درست شکل داستان هایی بود که توی سرمون میسازیم. ولی میدونید زندگی همیشه اون طوری که ما می خوایم پیش نمیره ، من تمام تلاشمو میکنم تا زخم پیشونی م و کبودی های بدنم کسی رو ناراحت نکنه ، اما یه اتفاق باعث میشه که همه چیز تغییر کنه. حتی شنیدم که گفتید کوک منو کتک می زده ...

یاد تمام گیس و گیس کشی هایی که کرده بودند افتاد. تفنگ ساچمه ای ، سوختنش با قابلمه دوکبوکی ، سس فلفل ، خواست بگوید : همچین بی راه هم نگفتین! ولی جلوی خودش را گرفت.

اولش می خندید ولی کمی بعد چشمان سوک از یاداوری خاطرات گذشته پر از اشک شد ، میان گریه می خندید و همان طور که اشک هایش را پاک میکرد ادامه داد: خب راستش وقتی جوون تر بودیم یه بار اشتباهی با تفنگ پلاستیکی بهم شلیک کرد ، نمی دونست گلوله توشه ، جاش کبود شد ، یه بارم اشتباهی دستمو سوزوند ، اما میدونید چیه؟ حاضرم همه چیزم رو بدم تا دوباره برگردیم به اون روز ها ...

سوک دماغش را بالا کشید ، به ارامی کلاه گیسش را برداشت و گفت: خیلی قشنگ میشد اگه این کبودی های روی گردن من مربوط به یه داستان عاشقانه بود مگه نه؟ اما داستان شون اونقدرا قشنگ نیست که دلتون بخواد بشنوید ... با این حال حالا که اینقدر علاقه مند شدید بهتون همه چیز رو میگم

ادامه داد : من سرطان خون دارم، و این کبودی ها به خاطر اونه ، به همراه کلی عوارض دیگه مثل تب کردن گاه و بی گاه ، خون دماغ شدن بی دلیل و تعریق زیاد ، و متاسفانه همون طور که میبینید شرایط قرار گذاشتن با هیچ کسی رو ندارم چون حدس دکترا اینه که تا شیش ماه دیگه میمیرم. این نوع بدخیمی از سرطان خونه که فقط با تصفیه ی خون نمیشه بیمار رو زنده نگه داشت و پیش روی میکنه ، به عنوان اخرین چیزی که توی زندگی م میخوام ، به عنوان تنها چیزی که توی زندگی م میخوام ، ازتون خواهش می کنم که تنها کسی که توی زندگی م بهم کمک کرد بدون اینکه از تبعاتی که برای خودش داره بترسه رو ازار ندید . این یه خواهشه از طرف کسی که اینقدر مرگ رو نزدیک احساس میکنه که دیگه همه چیز براش بی معناس ، من میمیرم و یه دوست بین شماها باقی می ذارم ، تنها خواهشم اینه که مراقبش باشید و بذارید با بقیه ی دوستاش خوشحال باشه

چند ساعت بعد سیل خبرنگار پشت در بیمارستان سرازیر شد ، یونگی تازه از اتاق عمل بیرون امده بود و هنوز بیهوش بود . از پنجره ی اتاق میشد دید که صدهانفر مشغول گرفتن عکس و فیلم و تهیه ی خبر هستند ، حتی اظهارات پزشک و پرستارها پس از چند دقیقه تیتر همه ی خبرگزاری های صنعت سرگرمی شده بود. فشارهای زیادی روی کمپانی بود تا فیلم دوربین های مدرابسته را منتشر کند ، با اینکه بنگ پی دی نیم نمی خواست توی ان بمباران خبری این کار را انجام دهد و از عواقب غیر منتظره می ترسید مجبور به انجامش شد ، اوضاع به قدری گیج کننده بود که به کارکنان دستور داد اگر تنها راه نگه داشتن اعضا و مخصوصا کوک ، این باشد که توی ساختمان زندانی شان کنند ، همین الان قفل و زنجیر بردارند و در اصلی را ببندند. اوضاع به همین شکل ادامه پیدا کرد و حتی اجازه ندادند کسی برای خداحافظی قبل از رفتن به فرودگاه برای دیدن یونگی به بیمارستان سر بزند .

یونگی که روی تخت خوابیده بود و حسابی درد داشت خندید و گفت: خودت به جهنم ، منم ممنوع الملاقات کردی

- خودت خواستی بیای تو اتاق من

- چقدر قابلیت جنجال به پا کردن داشتی و من نمیدونستم... میگن اون پایین سیصد تا خبرنگار سه روزه که خونه نرفتن ... همه شون هم می خوان با تو مصاحبه کنن

- کی گفته

- تو رو که میبرن شیمی درمانی ، میان به من برسن فکر میکنن خوابم ... با هم حرف می زنن و منم می شنوم

- خجالت نمی کشی خودتو می زنی به خواب و گوش میدی؟ شاید یه حرف خصوصی داشته باشن

شوگا قیافه ی بی اهمیتی به خودش گرفت، چشمانش را بست و سرش را به علامت منفی تکان داد.

- خیلی درد داری؟

- دارم به زور حرف میزنم

بالاخره بعد از سه روز با اعتراض بیماران و خانواده هایشان بیشتر خبرنگاران متفرق شدند تا ارامشی نسبی برقرار شود. درست چند دقیقه قبل از پرواز، سئون هی به ملاقات سوک امد و تفنگ پلاستیکی و یک نامه ی کوتاه از طرف کوک برایش اورد.

- فکر کردم اومدی منو ببینی ، نگو کوک فرستاده تت

- همه مون دلمون میخواست بیایم ، ولی خب همه نمی تونستن بیان

یونگی خندید و رو به سوک گفت: گندیه که خودت زدی ، طلبکارم هستی؟

سئون هی گفت: دیگه باید دست برداری ، بقیه ش رو بذار به عهده ی دادگاه ، باید روی خوب شدن خودت تمرکز کنی.

سوک گفت: دادگاه؟ نمی ذارم کوک رو ببرن دادگاه ، کاری می کنم که قبل از دادگاه همه چی حل و فصل بشه

- می خوای چیکار کنی؟

- مصالحه قبل از دادگاه ، می بخشمش به شرط اینکه اونم رضایت بده

یونگی زیر لب غر زد: میبخشیش ؟ اون حتی یادش نیست که وقتی مست بوده از پله افتاده یا نه، چی رو با چی معامله می کنی؟

سوک جواب داد : فکر کردی ما که یادمونه اگه بتونیم محکومش کنیم، می ندازنش زندان؟ فقط یه غرامت ساده باید بده، ولی عوضش اگه برسه به دادگاه ، کوک به کاری که کرده اعتراف میکنه ، خبرش همه جا میپیچه و بی تی اس دیسبند میشه و جفتتون بیکار میشید.

یونگی خندید و گفت: اینقدر که تو نگران شغل مایی خودمون نگران نیستیم

سئون هی گفت: منم حاضر نیستم که به خاطر ماها ازش بگذری ، اون کتکت زده ، دوبار اذیتت کرده ، حالا یه بارم کتک خورده که حقش بوده ، اینکه مردم نمی تونن اینو درک کنن مشکل خودشونه ، من فعلا میرم ، تا قبل اینکه برگردیم کار احمقانه ای نکن

شوگا خندید و گفت: مگه می تونه؟

چند دقیقه ی بعد مدیر برنامه های سوک تماس گرفت و گفت کسی قسمتی از فیلم دوربین مدار بسته را برایش فرستاده و گفته فقط حاضر است فیلم را با خود سوک معامله کند ، در ازای ویدیو هم صد میلیون وون خواسته .

یونگی به خاطر درد زیادی که داشت بدنش پر از مورفین بود و زیاد می خوابید ، سوک تا حدود ساعت نه شب پول را اماده کرد ، با لباس مبدل و کیف پر از پول از اتاقش خارج شد ، همین که از اتاق بیرون رفت انگار چیزی یادش امده باشد ، برگشت و کلاه گیس و تفنگ پلاستیکی اش را هم برداشت. پایین ساختمان خبرنگار زیادی نمانده بود و از آن تعدادی که باقی مانده بودند کسی سوک را با مو و کلاه لبه دار نشناخت. به جز یکی از خبرنگاران دیسپچ که نفرت انگیز ترین شان هم بود ، پارک یوری ...



قسمت بعدی :

https://vrgl.ir/iBenW

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/h86FT
فن فیک بی تی اسفن فیکشن بی تی اسمین یونگیجئون جونگکوککوک
ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید