پارک یوری سوک را تا محله های فقیر نشین سئول تعقیب کرد ، مرد غریبه چند بار با سوک تماس گرفت و جای ملاقات را عوض کرد. درست در صد قدمی محل قرار سوک صدای جیغ خفیفی از پشت سرش شنید. مقابلش مرد را میدید که با کاپشن مشکی و زنجیر توی دست منتظرش ایستاده است و مدام اطرافش را نگاه می کند. سوک یکبار دیگر صدای جیغ شنید و زیر لب لعنتی فرستاد و رفت تا ببیند اوضاع از چه قرار است. پنج نفر دور یوری را گرفته بودند و یکی شان از پشت سر دهانش را گرفته بود و یوری هر چه تقلا می کرد فایده نداشت ، جماعت همان طوری به او نزدیک می شدند که گرگ های گرسنه به یک گوسفند جدا افتاده از گله نزدیک می شوند ، اول جیب هایش را خالی کردند ولی رهایش نکردند ، همه چیز سوک را به یاد بلایی که سر خودش امده بود می انداخت . می دانست اگر صدای اژیر پلیس بلند شود اولین کسی که در می رود همان دزدی ست که فیلم دوربین مدار بسته را دارد. با این حال با پلیس تماس گرفت و ادرس محل وقوع حادثه را داد. جای معطل کردن نبود ، فکر می کرد دلش با دیدن همچین صحنه ای خنک می شود اما نمیشد ، وجدانش اجازه نمی داد که این اتفاق برای هیچ زن دیگری بیوفتد. تفنگ پلاستیکی اش را دراورد و از کوچه ی پایینی آن ها را دور زد و رفت پشت سرشان ، کوچه ها تاریک بود و چراغ ها یکی درمیان کار نمی کردند. پسری که یوری را گرفته بود درست زیر یک چراغ معیوب ایستاده بود ، سوک از تاریکی استفاده کرد و به او نزدیک شد. اسلحه را روی سرش گذاشت و گفت: اگه تکون بخوری مغزتو میریزم رو اسفالت
انقدر این جمله را محکم ادا کرد که خودش هم باورش شد یک تفنگ واقعی توی دستش دارد ، داد زد: ولش کن ، همین حالا ، پسر دست هایش را به علامت تسلیم بالا اورد و سوک گفت: یوری ، فرار کن ، زودباش
یوری با بیشترین سرعتی که می توانست با یک جفت کفش پاشنه بلند بدود پا به فرار گذاشت ، سوک همان طور عقب عقب می رفت و نور چراغ پشت سرش ، چهره اش را روشن می کرد و کم کم روی دستش می افتاد. به محض اینکه نور تفنگ را روشن کرد یکی از آن پنج نفر گفت: بگیریدش ، تفنگش پلاستیکیه
با گفتن این جمله همه به سمت سوک هجوم اوردند ، پسری که یوری را گرفته بود ، به سرعت چرخید ، او از همه به سوک نزدیک تر بود ، سوک پایش را نشانه گرفت و شلیک کرد ، پای پسر سوخت و برای یکی دو ثانیه لنگ زد ، دو نفر دیگر به سمتش دویدند تا ببینند چیزی شده یا نه اما پسر سرشان تشر زد که دنبال سوک بروند. سوک با کتانی میدوید و سرعتش زیاد بود ، خیلی زود به پارک یوری رسید و گفت: تند تر بدو ، تند تر ، پنج دقیقه ای به دویدن ادامه دادند و پسر ها دنبالشان بودند ، سوک مدام از کوچه پس کوچه ها می رفت و سطل زباله ها را پشت سرش ول میداد توی کوچه ، با خودش فکر می کرد شاید اگر قبل از امدن پلیس بتواند دست به سرشان کند می تواند دوباره با دزد تماس بگیرد و معامله را انجام دهد. توی همین افکار بود که ناگهان نفسش بند آمد و قفسه ی سینه اش تنگ شد ، اکسیژن خونش پایین امد و عضلاتش شروع به گرفتن کردند. یوری با اینکه دید دیگر سوک نمی تواند بدود منتظرش نماند ، حتی برای چند ثانیه هم نایستاد تا کمکش کند ، از فرصت استفاده کرد و فرار کرد. سوک دست روی زانو هایش گذاشته بود و قفسه ی سینه اش را چنگ میزد ، نفس هایش به شماره افتاده و به سختی روی پاهایش ایستاده بود. پسری که با تفنگ به پایش شلیک شده بود به زودی به او رسید ، معلوم بود سردسته ی شان است چون هیچ کدام وقتی دیدند سوک را گرفته دنبال یوری نرفتند رئیس جلوتر رفت تا خوب صورت سوک را ببیند و گفت: ولت کرد و رفت مگه نه؟ هه ، تو دیگه چه بدبختی هستی؟ فکر کردی می تونی از دست من در بری اره؟ حالا فقط تو موندی و من
خیال می کرد با این حرف ها سوک را می ترساند ولی سوک بیشتر داشت به قیافه اش فکر می کرد ، قیافه ی همه شان عجیب بود ولی این یکی چیز دیگری بود ، با موهای فشن و خالکوبی های روی گردنش ، با ان زنجیر کلفتی که دور گردن انداخته بود ، سوک را به یاد عکس های دوران کاراموزی بی تی اس می انداخت
رئیس دستش را جلو برد و چانه ی سوک را بالا آورد و ادامه داد: حالا که خوب نگاه می کنم تو هم همچین بدک نیستیا ، با این که لباسای مردونه پوشیدی و رنگت پریده ست از اون یکی خوشگل تری
سوک سرش را از توی دست پسر بیرون کشید و خواست تفنگش را بالا بیاورد ولی دستش جان نداشت و تفنگ از توی دستش افتاد ، رئیس دست انداخت تا موهای سوک را بکشد ولی کلاه گیس سوک درامد و توی دستش ماند ، سوک دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد و همان طور که درد داشت از خنده ریسه رفت ، حتی چند تایی از پسر ها هم خنده ی شان را به زور کنترل میکردند ، رئیس شان که سرش را برگرداند و نوچه هایش را دید احساس کرد اگر همین حالا کاری نکند دیگر از او حساب نخواهند برد ، پس تفنگ پلاستیکی را از روی زمین برداشت و با دسته تفنگ درست روی زخم پیشانی سوک کوبید ، تمام بخیه های سوک باز و خون توی صورتش سرازیر شد. سوک فریاد خفه ای زد و روی زمین افتاد. رئیس جلو امد و کوله پشتی سوک را از پشتش باز کرد هنوز زیپش را درست و حسابی باز نکرده بود که با شنیدن صدای اژیر پلیس همان جا رهایش کرد و پا به فرار گذاشت. ولی پلیس هم خیابان پایینی را بسته بود و هم کوچه ی بالایی را ، خیلی زود پلیس ها بالای سر سوک رسیدند افسری که انجا بود گفت: امبولانس خبر کنید
سوک گفت: نه من خوبم ، با کمک افسر پلیس از جا بلند شد و گفت: لطفا دنبالم نیاید ،افسر پلیس گفت: خانم ، این اراذل اذیتتون کردن؟ شما بودین که با پلیس تماس گرفتین؟
سوک گفت: الان برمیگردم ، فقط چند لحظه
سوک تمام مسیری که امده بود را برگشت و وقتی به محل قرار رسید ، دیگر دزد انجا نبود. جواب تماس هایش را هم نمی داد. فیلم دوربین مداربسته را از دست داده بود، به همین سادگی!
تمام راه را در کمال ناامیدی برگشت ، امبولانس منتظرش بود ، افسر پلیس هم همین طور
- برگشتید خانم؟ شما از این اقایون شکایتی دارید؟
- بله
- خب پس اول با امبولانس برید بیمارستان ، بعد میایم همونجا برای تنظیم شکایتتون
- نه بگید لطفا فعلا یه جوری سمبلش کنن ، تا بتونم باهاتون بیام پاسگاه پلیس
- مطمئنید؟ خون ریزی تون خیلی شدیده ها
- چیزی نیست
سوک همراه پلیس به پاسگاه رفت و شکایتش علیه اوباش را تنظیم کرد ، جرم رئیس از همه سنگین تر بود ، علاوه بر ایجاد رعب و وحشت و مزاحمت ، توی پرونده اش ضرب و جرح هم ثبت شده بود.
سوک پشت پیشخوان نشست و رو به افسر پلیس گفت: ببخشید فقط همینا رو گرفتید؟ به کس دیگه اس مشکوک نشدید؟ یه نفر که توی اون خیابون پایینی وایساده بود ، بعد از سه راه دست راست ، یه نفر با قد کوتاه و موهای بلند بود...
- نه ما کس دیگه ای رو دستگیر نکردیم
- این شماره شه ، میتونید پیداش کنید؟
- شماره تون رو بهمون بگید ، بررسی ش می کنم و بهتون اطلاع میدم ، از اون اقا هم شکایت دارید؟
- بله ، چیزی رو دزدیده که مال منه
وقتی سوک به بیمارستان رسید ، خون زیادی از دست داده بود و تمام لباس هایش خونی شده بود. شوگا با دیدن سوک وحشت کرد و گفت: چه بلایی سرت اومده؟
سوک جوابی نداد و گفت: از ادمی که هستم ، خیلی پشیمون و ناراحتم ... همیشه مردم بهم خیانت میکنن و من نمی تونم همین کارو در حق شون انجام بدم ، واقعا که احمقانه ست
سوک همان طور با لباس بیرون روی تخت ولو شد و دستش را روی پیشانی اش گذاشت.
شوگا سریع دکمه ی کنار تختش را فشار داد و وقتی پرستار ها سراسیمه از راه رسیدند گفت: لطفا تا از خون ریزی نمرده بهش رسیدگی کنید.
پرستار ها که حتی نفهمیده بودند سوک کی بیرون رفته است ، به سرعت به او خون وصل کردند و چند لحظه ای به حال خودش رهایش کردند تا اتاق عمل خالی شود. سوک هم بی اعتنا لب تاپش را گذاشته بود روی شکمش و مشغول نوشتن داستانش بود شوگا گفت: اگه یه چیز تو و کوک به هم شبیه باشه ، همینه که نمی فهمید کی دست از سر بدن بیچاره تون بردارید. من اومدم اتاق تو که ازم پرستاری کنی ، ولی فعلا للگی تو افتاده گردن من ، یکم دراز بکش بچه
سوک همان طور که چشمش به لبتاپ بود بی تفاوت جواب داد: من شیش ماه دیگه میمیرم ، چجوری میتونم پرستاری کس دیگه ای رو بکنم؟
شوگا گفت: تو تا سر همه مون رو نخوری نمیمیری
قسمت بعدی :
قسمت قبلی: