مدیر برنامه ی سوک آن روز تقریبا ده بار زنگ زد تا سوک تلفن را برداشت.
- الو الو نویسنده ای ، چرا گوشی رو برنمیدارید؟
- تو خبر داری من بیمارستانم؟ امروز تقریبا مردم
- اوه .. یه خبر خوب براتون دارم
- بگو
- یه نفر رفته و درمورد اون قضیه شهادت داده، باورتون نمیشه اگه بگم کی بود
- ووک؟
- پارک یوری
- پااااارک یورییییی ؟
- نگفتم؟ اه... کی باورش میشد اون یه روز به درد بخوره؟گفت توی ساختمون بوده و همه چیو دیده. ولی نگفت چرا یهویی تصمیم گرفته همه چیو بگه.
- خودم میدونم
- جدی؟ میشه به منم بگید؟
- خدافظ...
- خانم...
سوک با خودش گفت: چقدر حرف میزنه؟
و نفس راحتی کشید و خوابید.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: