elmariachiii_bts
elmariachiii_bts
خواندن ۳ دقیقه·۳ سال پیش

بولگاری و خون 96 (دنیا مثل چرخ وفلک همیشه برمیگرده جایی که بود1)

بی تی اس برای ضبط برنامه های کریسمس دور دنیا را می گشت. از ژاپن تا برزیل ، از امریکا تا فرانسه و اتفاقا برای دو روز هم در لندن برنامه داشتند. صبح روزی که به لندن رسیدند کوک سراغ نامجون رفت و گفت: میشه به مایک زنگ بزنی؟

نامجون با تعجب گفت: فکر می کردم ازش متنفری

کوک گفت: متنفر که هستم ولی الان بهش نیاز دارم ، باید ازش ادرس خونه ی پدری سوک رو بگیرم

نامجون خندید و گفت: می خوای سوک رو ازش خواستگاری کنی؟

کوک خندید و گفت: می خوام باهاش حرف بزنم

نامجون گفت: ولی من شماره شو ندارم

- اون شب کارت ویزیتش رو بهت داد. یادت نیست؟

- فک کردی تا حالا نگهش داشتم؟

سئون هی جلو آمد تا موهای کوک را برای اجرای بعدی درست کند.

- چه خبر شده؟

کوک گفت : نونا تو شماره ی مایک رو نداری؟

- شماره اونو می خوای چیکار؟

نامجون گفت: می خواد ادرس خونه ی سوک رو ازش بگیره

سئون هی گفت: ادرس خونه ش رو که من دارم

- خونه ی لندن؟

- اره، کینگز رود پلاک 305

بعد از ضبط اولین برنامه ی شان کوک بدون هیچ معطلی برای دیدن پدر سوک سوار تاکسی شد. ادرس را روی یک کاغذ به راننده تاکسی داد و جلوی خانه ی سوک پیاده شد.

خانه ای که مقابلش قرار داشت شبیه قلعه هایی بود که فقط در انیمیشن ها دیده بود. یک عمارت سنگی بزرگ که درست کنار خیابان نشسته بود. از پله های ساختمان بالا رفت و زنگ در را به صدا دراورد. مردی حدودا پنجاه ساله جلوی در امد. با موهای سفید پرپشت و چشمان بادامی طوسی رنگ. کوک مطمئن نبود که مرد می تواند کره ای حرف بزند یا نه ولی شانسش را امتحان کرد و به کره ای سلام کرد.

- سلام ، شما؟

لهجه ی پیرمرد کمی نم کشیده بود ولی به نظر می رسید می تواند کره ای حرف بزند.

- عا ... من دوست پسر سوک هستم.

مرد مدتی در تردید به سر برد و بعد گفت: پس اینجا چیکار می کنی؟ باید پیش اون باشی...

و پشتش را به کوک کرد و داخل خانه رفت.

کوک گفت: ببخشید... ببخشید میتونم بیام داخل؟

کوک مدت زیادی همانجا منتظر ماند تا جوابی بشنود اما هیچ صدایی از داخل خانه نمی امد مجبور شد وارد خانه شود.

به محض اینکه وارد خانه شد به ناچار بینی اش را گرفت. تمام پنجره های خانه با روزنامه پوشانده شده ، دیوارهایش از رطوبت پوسیده و بوی نم همه جا را پر کرده بود؛ با این حال میشد حدس زد که در گذشته بسیار خانه ی زیبا و رویایی ای بوده است ، با اینکه کوک لوستر های گران قیمت ، قاشق های نقره و پارچه های ابریشمی را نمی شناخت به حال آن خانه ی زیبا بسیار تاسف خورد. از راهرو گذشت و درمحوطه ی اصلی با چشم هایش دنبال آقای لی می گشت که دید روی یکی از مبل های اتاق نشیمن پشت به او نشسته است. دستش را از روی بینی اش برداشت و جلو رفت و گفت: ببخشید که اومدم داخل ، زیاد وقتتون رو نمی گیرم

اقای لی گفت: راه درازی رو اومدی ، چرا یکم نمی شینی؟

کوک تشکر کرد و روی یکی از مبل ها نشست . آقای لی پرسید: شغلت چیه؟

کوک گفت: خواننده ام

آقای لی سری به نشانه ی تاسف تکان داد و گفت: چای می خوری یا قهوه

کوک جواب داد: بله؟ .... قهوه... بی زحمت

آقای لی از جا بلند شد و به سمت اشپزخانه رفت. چند دقیقه ی بعد درحالی که می خندید گفت: من از اوضاع و احوال این خونه خبر ندارم ، قهوه مون تموم شده بود ... با نسکافه که مشکلی نداری؟

کوک جواب داد: نه خیلی زحمت کشیدید. ممنون

و فنجان نسکافه را از توی سینی برداشت. آقای لی گفت: خب با من چیکار داشتی؟

کوک گفت: اومدم خواهش کنم که به دخترتون سر بزنید.

اقای لی روی مبل جابه جا شد و کمی از نسکافه اش را نوشید و آن را به کناری گذاشت و گفت: شرم آوره ... هه ... مزه ش فاجعه س...

کوک که منتظر جواب بود گفت: این کارو می کنید؟

آقای لی گفت: مطمئن نیستم

کوک گفت: می دونم که دوست ندارید پاتون رو توی بیمارستان بذارید ، ولی اخه دخترتون داره میمیره



قسمت بعدی:

https://vrgl.ir/qoFXB

قسمت قبلی:

https://vrgl.ir/D66AM


ما توی اینستاگرام هم صفحه داریم: @elmariachiii_bts
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید