کوک گفت: اومدم خواهش کنم که به دخترتون سر بزنید.
اقای لی روی مبل جابه جا شد و کمی از نسکافه اش را نوشید و آن را به کناری گذاشت و گفت: شرم آوره ... هه ... مزه ش فاجعه س...
کوک که منتظر جواب بود گفت: این کارو می کنید؟
آقای لی گفت: مطمئن نیستم
کوک گفت: می دونم که دوست ندارید پاتون رو توی بیمارستان بذارید ، ولی اخه دخترتون داره میمیره
آقای لی گفت: وقتی که سوک نه ساله بود یه بار پاش سر خورد و از بالای همین پله ها افتاد پایین. پنج سال از مرگ همسرم گذشته بود ولی برام هیچ فرقی با روز اول نداشت. اون روز میدیدم که دخترم زجر میکشه ، میدیدم که از درد به خودش می پیچه اما باز هم نتونستم ببرمش بیمارستان . اون موقع خدمتکارمون جنی به خاطر جشن کریسمس مرخصی بود . پس تنها کاری که کردم این بود که به اورژانس زنگ زدم . به خاطر برف شدیدی که اومده بود دو ساعت طول کشید تا برسن و من حتی حاضر نشدم دخترم رو که دو ساعت تمام درد کشیده بود و از بیمارستان میترسید همراهی کنم. صدای التماس هاش برای اینکه باهاش برم هنوز تو گوشمه ؛ بعد تر فهمیدم که به خاطر اون اتفاق نزدیک بود بفرستنش یتیم خونه چون از نظرشون من صلاحیت مراقب از بچه رو نداشتم . اونقدر وضعیت روحی داغونی داشتم که حتی توی دادگاهی که حضانت بچه مو گرفت حاضر نشدم . تنها شانسی که سوک اورد این بود که جنی به موقع به مادربزرگش خبر داد و اون بلافاصله حضانتش رو به عهده گرفت. من کسی ام که شب کریسمس چنین هدیه ای به دخترم دادم...
برای کوک باورکردن حرف هایی که میشنید خیلی سخت بود.
- میدونی چی منو به این روز انداخته؟
آقای لی بدون اینکه منتظر جواب کوک بماند گفت : وقتی همسرم سرطان خون گرفت من درگیر یک معامله ی تجاری توی روسیه بودم و نتونستم وقتی حال همسرم بد شد به موقع خودمو برسونم ، بهم گفته بودن شیش ماه دیگه زنده می مونه ، ولی فقط یه ماه دووم اورد؛ من هر روز که باهاش تلفنی حرف میزدم بهش میگفتم که خیلی زود برمی گردم . اگه واقعا زود برگشته بودم ، اگه کنارش بودم شاید الان زنده بود. دیدن بیمارستان همه ی این ها رو به یادم میاره و به حد مرگ عذابم میده. سوک چهارساله رو که پرستارا نمی تونستن از جنازه ی مادرش جدا کنن یادم میاره ، نگاهش رو که توی اون سن کم مرگ یه ادم رو دیده. پولی که عین احمقا به پرستارا رشوه داده بودم تا بذارن این بچه خارج از ساعت ملاقات هم پیشش بمونه و فکر می کردم دارم بهش لطف می کنم ؛ من وقتی به تو نگاه می کنم خودمو میبینم ، پس اگه می خوای به سرنوشت من دچار نشی نباید این جا باشی
اقای لی به سختی از روی کاناپه بلند شد تا به اتاقش برود. کوک ناگهان گفت: من مثل شما نیستم ، من هیچ وقت نمیتونم کسی رو که دوستش دارم رها کنم. شاید از شما بدتر باشم ، ولی مثل شما نیستم.
کوک از جا بلند شد به اقای لی احترام گذاشت و رفت.
وقتی برگشت همه منتظرش بودند. تهیونگ بلافاصله پرسید: خونه ی سوک اینا چه شکلیه؟ باباش چجوری بود؟
کوک گفت: خونه شون مثل خونه ی جادوگراس و باباش... عین جیمینه... مخصوصا شبیه اونوقتایی که موهاشو رنگ روشن می کرد و لنز می ذاشت.
قسمت بعدی:
قسمت قبلی: