سیما
سیما
خواندن ۳ دقیقه·۱۴ روز پیش

عصر بیداری و آگاهی

«زیبای خفته روی تخت خوابیده بود. سه پری مهربان در بالای سرش بودند، نگران و منتظر. آیا عشق حقیقی وجود داشت که بیاید و این دختر جوان و زیبا را از خواب ابدی نجات دهد؟ آیا آن طلسمِ شوم بالاخره شکسته میشد؟ آیا شاهزاده ی جذاب برای نجات ...»

_ کی داره حرف میزنه؟ صدا از کجا میاد؟

«خدای بزرگ! زیبای خفته بیدار گشت! آری گویا عشق حقیقی وجود دارد. پری های مهربان خوشحال و خرسند به دور زیبای خفته می‌چرخیدند. زیبای خفته و شاهزاده ی جذاب تا ابد به خوبی و خوشی با یکدیگر عاشقانه زندگی کردند.»

_ وایسا ببینم چی داری میگی برای خودت؟ اصلا کی هستی تو؟ کی اجازه داده وارد اتاق خواب من بشی؟

«من؟ معلوم است دگر، من راوی هستم، روایت کننده ی داستان تو.»

_ بیخود میکنی! مگه خودم مردم؟ هم صدام خوبه، هم دوره ی سخنوری گذروندم. من یه پرنسس با کمالاتم. بعدشم داری اشتباه میگی داستانو.

«شخصیت داستان که نمیتواند داستان خویش را روایت کند! این ممنوع است، به خصوص اگر شخصیت زن باشد، وای پناه برخدا!...»

_ چرا که نه؟ کی بهتر از من داستانِ من رو میدونه؟

« بگو ببینم تو نباید مشغول شادی و جشنِ نجات داده شدنت باشی؟»

_ معلومه هیچی از داستانم نمیدونی، بعد اینکه اون جادوگرِ منو طلسم کرد، همه مراقبم بودن و وقتی بزرگتر شدم میدونستم که زخم سوزن خیاطی منو به خواب ابدی فرو میبره. برخلاف تصور جامعه مردسالارانه، ما خانم ها هم قدرت تفکر و تعقل داریم! پس سمت خیاطی و سوزن نرفتم، به همین سادگی.

«چطور ممکن است؟ چرا ساختار همه چیز را بهم ریختی؟ عشق حقیقی باید تو را نجات دهد، شاهزاده ی جذاب چه می‌شود؟»

_ نخیر عزیز دلم، آگاهی نجات دهنده است. شاهزاده ی جذاب هم میتونه بره خودشو از غرور و بی‌خاصیتی نجات بده. بعدشم اصلا عشقی در کار نبود، ازدواج من و اون شاهزاده یه قرار دیپلامتیک بود. بابای من، یعنی پادشاه فکر میکرد دانش شاهزاده برای رسیدگی به امور مالی و پرداختی های سرزمین لازمه.

«من که هیچ نمیفهمم تو چه میگویی!»

_ البته که نمیفهمی، من به بابام ثابت کردم که برای رسیدگی به امور مالی و پرداخت ها نیازی به یک شاهزاده نیست. کافیه که از سرویس پرداخت مستقیم پیمان استفاده کنیم. نه تنها کار خانواده سلطنتی، بلکه کار کل مردم سرزمین راحت تر شده. دیگه قبض، قسط مالیات همه چی فقط با یه تایید کوچولو انجام میشه.

«چگونه امکان پذیر است؟»

_ دنیا رو به پیشرفت حرکت میکنه آقای راوی‌خان، توی سرزمینی که پیمان باشه، دیگه خبری از رسیدهای کاغذی نیست. دیگه لازم نیست بری بانک، دیگه پرداخت قبض و قسط یادت نمیره. دیگه اضطراب قطع شدن اینترنت وسط عملیات پرداخت رو نداری. دیگه لازم نیست برای هر پرداختی اطلاعات کارتت رو وارد کنی. همه چی دست خود پیمانه، خودش همه کارها رو انجام میده.

«به کدام زبان صحبت میکنی؟ چرا معنی کلماتت را نمیفهمم؟ بانک چیست؟ قبض چیست؟ اینترنت چیست؟ از چه سخن میگویی زیبای خفته؟»

_ بزودی خودت میفهمی، و من زیبای خفته نیستم! اسمم آرورا ست. پرنسس آگاه، دانا و بیدار.

پرداخت_مستقیم_پیمانداستانبیداریآگاهیزندگی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید