صبح زود که از خواب بیدار شدم؛ اومدم تو حال مامانم داشت دعا میخوند. نشستم اون دستشو که درد میکرد ماساژ دادم.
این روزها بیشتر قدر مامان رو میدونم. همینطور که تو دلم گفتم «دورت بگردم که دستت درد میکنه» یه لحظه فکر کردم چه عجیب که مامان نمیدونه من خیلی وقتها تو دلم قربون صدقه اش میرم. بعد دیدم عمیق ترین دوست داشتن من اون وقتها بوده که اصلا صدای من معلوم نبوده. مهم نبوده بشنوه اصلا صدای دوست داشتنم رو... یادم اومد یکی خیلی وقت پیشها بهم میگفت که واقعی ترین دوست داشتنها، سر و صدای خاصی نداره، جار زدن نداره، به دور از دیده شدن و شنیده شدن، همه چیز خیلی ساده و تو دلت اتفاق میفته. تو دوست داری کسی رو فقط برای خودِ خودش.