سلام دوستان ویرگولی عزیز.😊
خب داستان پیوستن من به ویرگول از اونجایی شروع شد که یه روز که داشتم به دنیای بچگیم سفر میکردم.
رویای بچگیم گفت :سلاااام🖐
من: سلاام چطوری تو؟🤩
رویا: از احوال پرسیهای شما.🤨
من: اووه رویاجون نمیدونی وقتی وارد بزرگسالی میشی
اینقدر سرت شلوغ میشه که حتی خودتو هم یادت میره.🤥
رویا: خب ماهی بزرگسال بگو ببینم چیکاره شدی؟🧐
من: اِممم اِم راستشو بخای ادمین شبکه های اجتماعیم.
رویا: خب پس من چی؟
مگه قرار نبود رمانهات به چندین زبان زنده دنیا ترجمه بشن؟😒
من: بابا تو که غریبه نیستی، من توی نویسندگی خیلی بیاستعدادم🙁
رویا: آره اینو که میدونم😂
اماااا تو براش هیچ تلاشی نکردی😡
من: رویاجون دیگه گذشتهها گذشته بیا آشتی کنیم😃
رویا: تو منو راحت فراموش کنی بعد من راحت تو رو ببخشم؟!😏
من:باشه من معذرت میخام.🥲
چیکار کنم منو ببخشی؟
رویا: برو یه اکانت ویرگول بساز.یکم یاد من باش تا شاید کم کم دلم باهات صاف بشه.
من:باشه رویاجوونی😍