این روزها
بهتره بگم این ماه ها
و حتی بهتر بگم این دو سال اخیر،غم با من عجین شده.
این غم از چندماه قبل فارغالتحصیلی کارشناسی شروع شد.
همون روزها میدونستم چندماه دیگه دانشگاه تموم و باید برگردم خونه، خونهای که مامان و بابام هستن آدمایی که دوسشون دارم امااا نمیتونم باهاشون زندگی کنم.
تفاوت فکر نسلها ، اجازه دادن مادر و پدرها به خودشون که تصمیم بگیرن جوان که دختره باید کجا بره کجا نره با کی صحبت کنه با کی صحبت نکنه.
اوه خدای من حتی اینجا هم با اینکه منو نمیشناسید اما باز هم خجالت میکشم که بگم
بله من با ۲۵ سال سن، آزادیم در حد بچه ۵ ساله هست.
شدم شبیه نوجون های ۱۴ ،۱۵ساله که از محدودیت ها و سختگیری های خانوادشون گله و شکایت میکنن.
توی این یکسال و نیمی که توی این زندانی که اسمش خونهس حبس شدم هر کاری کردم که یه راه فرار پیدا کنم اما نشد.
تمام تلاش هام و راهکار دادنهام با مخالفت شدید والدین گرامی بر باد رفت.
یکسال برای قبولی ارشد خوندن با اینکه اصلا دلم نمیخواست درس بخونم و دوباره برم دانشگاه اما چون شهر دور قبول شدم،نزاشتن برم:(
از اینکه جوونیم داره این مدلی حروم میشه خیلی ...
(واژه ای پیدا نمیکنم ک حالم توصیف کنه واژهای میخام بالاتر از ناراحت و غمگین شاید سوگوار واژه درستتری باشه)
و الان من
یک من خسته غمگین ناامید و حتی ترسو
ترس از خواستن
ترس از تلاش
ترس از مخالفت
ترس از همهچیز
کاش هنوز به داستان شاهزاده با اسب سفید اعتقاد داشتم
حداقل امیدواهی داشتم که یک روز میاد و منو نجات میده
نه شاهزادهای هست
نه نجات دهندهای در آینه
نه معجزه پیامبران