ویرگول
ورودثبت نام
ره جوی قصه ها
ره جوی قصه ها
ره جوی قصه ها
ره جوی قصه ها
خواندن ۱ دقیقه·۸ ماه پیش

پیله و پروانه

چشمانش نیمه باز بود .مثل جسمی بی جان که روحی تازه در آن دمیده. اما چیز تاریک پشت پلکهایش تکان خورد .مثل سایه ای که حتی نمی توانست اسمش را بیاد آورد.

سرش به عقب رها شده، چیزی در گلویش سنگینی کرد. انگار دست نامرئی راه نفسش را بسته بود. وحشت مثل موجی سرد توی سینه اش پیچید. خواست نفسی بگیرد اما احساس خفگی در گلویش به ناگاه به جلو پرتش کرد .خم شد. سرش به زانویش رسید.

تمام بدنش به لرزه افتاد. ضربان قلبش تند و تندتر شد. ناگهان فشار عظیمی به گردنش نشست .سرگیجه دنیا را دور سرش چرخاند. در همان حال خمیده ،نفس نفس می زد.دهانش بسان زهری تلخ ،خشک شد. از جای دور ،صدایی گنگ مثل زمزمه ای توی گوشش پیچید. سردرد بخاطر سرگیجه به سرعت چشمانش را تار کرد گویی دو جسم سنگین درون سرش قرار دارد .سعی کرد کنترل جسم را در اختیار بگیرد اما انگار جسمش مال او نبود .یه حس آشنا مثل یه خواب قدیمی تو وجودش بیدار شد.

نگاهش بسختی چرخید.پلکش هنوز سنگین بود گویی نور خاکستری اتاق با پلکهایش می جنگید همچنان نمی خواستند باز شوند. نمی دانست کجاست تصور کرد جایی غیر از خانه ی خود هست. گاهی اینگونه سردرگم و پریشان از خواب بیدار میشد .در بین مژهای بلندش به سختی ساعت روبرو را دید . هفت صبح بود .

رمانبخششخودشناسی
۳
۰
ره جوی قصه ها
ره جوی قصه ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید