امروز یکم دلتنگ بودم. دلم تنگ بود واقعا. منم با چیزای تنگ مشکل دارم.
ولی خب یه ذره بیشتر از روزای قبل شبیه یه آدمیزاد بودم. ویدیو آموزشی نگا کردم، لباسامو بردم ریختم لباسشویی (هنوز درنیوردم :) )، مجسمه مفتولی رو ساختم و خلاصه آدمیزاد بودم.
پول عکسارم گرفتم و منی که بابت 70 هزارتومن پول نوشتن مقاله خوشحال شده بودم، خوشحال نشدم. پول رو میزارم رو اون 300 و از ننه م 200 بگیرم که کلاس طراحی ثبت نام کنم.
یه اتفاقی امروز افتاد. از ننه م پرسید که به نظرش بابت عکسا چقد بگیرم و بعد گفت که این اولین حقوق منه و بابتش خیلی خوشحاله. درصورتیکه این اولیش نیست و اونم میدونه اما به طرز احمقانه ای چیزی که نخواد رو از ذهنش پاک میکنه. هیچ قدرتی در مقابل مواجهه با حقیقت نداره.