«...برخلاف تصور اولیهام، در نسخههای خطی و اسناد، چیزهای جالبی دربارۀ حافظ پیدا کردم. در یک کتابخانه در روسیه یک نسخۀ خطی هست که آدمی همعصر حافظ نوشته که حافظ را دیده و بعد راجعبه شعر حافظ قضاوت جالبی میکند و نظرش این است که حافظ در سرودن خَمریه مبالغه کرده. یعنی یک کسی که حافظ را دیده شعرش را اینطور قضاوت میکند. برخلاف تصور غالب ادوار بعد، آن را عارفانه نمیبیند. طبعاً کسی که همعصر حافظ است درک بهتری از شعر او و شیوۀ کار او داشته تا ما که امروز از پَسِ سالیان دراز به کار او مینگریم و دربارهاش قضاوت میکنیم...»
«...من به نگاه [ایرج] افشار احترام میگذارم و میفهمم چرا مصلحت ندیده اگر در این جامعهٔ بی در و پیکر چهار تا آدم مثل قزوینی داریم چهرهٔ آنها را به دست خودمان مخدوش کنیم. فروغی هم وقتی هزلیات سعدی را حذف میکرد با این نگاه بود که سعدی به عنوان معلم اخلاق را با دست خودمان خراب نکنیم. چیزهایی را باید حفظ کرد. انتشار اینها و خواندنشان برای همهکس به مصلحت نیست. ولی من از مصلحتسنجی خستهام. معتقدم حقیقت باید همانطور که هست، تمام و کمال، بیپرده و عریان، در معرض دید و داوری قرار گیرد؛ حتی اگر بر صورت ما سیلی بزند. شاید بعضی چیزها این وسط نابود شود اما در نهایت آنچه میماند - اگر بماند - تأثیر درستتر و عمیقتری میگذارد. با واقعیت باید همانطور که هست روبهرو شد...»
جملات فوق را «محمد افشینوفایی» - هیئت علمی گروه زبان و ادبیات فارسی دانشگاه تهران و مدیر بنیاد موقوفات دکتر محمود افشار - در مصاحبه با «مریم شبانی» به زبان آورده، در نوشونوشتِ «از ایرج افشار آموختم که اخبار را دنبال نکنم»، شمارهٔ نود مجلهٔ اندیشهٔ پویا.
حدود دو ماه پیش و همزمان با ثبتنام علی لاریجانی برای نامزدی انتخابات ریاست جمهوری، بنا کردم به نوشتن متنی دربارهٔ نسبت میان «فلسفه» و «حکمت». قصدم این بود که در آن متن توضیح دهم چگونه نفس «فلسفه خواندن» منجر به «کسب حکمت» نمیشود و چه بسا حتی مانع گردد. و این البته محدود به فلسفه خواندن نیست، که در دایرهٔ بزرگتری، نفس «علوم انسانی خواندن» نیز همین وضع را دارد، و در دایرهای بزرگتر و عامتر حتی، نفس «کتاب خواندن». یعنی تمام آنچه که در ظاهر و به تلقی مشهور، کسب و مداومت و مؤانستش، طبعاً و روی کاغذ باید منجر به کسب حکمت شود. متأسفانه آن متن مدام اسیر تعلل امروز و فردا شد و نیمهکاره ماند.
به دو نقل قول اول متن بازگردیم. نام «محمد افشینوفایی» روی کاغذ با آن تحصیلات و تألیفات و مناسبات و ارتباطات و صندلیهایی که بر آنان تکیه زده، نام رشکبرانگیزی است. با این حال خواندن همین دو نقل قول از آن پنج صفحه گفتوگوی خواندنی کافیست تا آدم را ناامید کند.
به نقل قول اول توجه کنیم. آیا صرف «معاصر بودن شخص الف با شخص ب» و حتی «مواجهه و گفتوگوی دو شخص با هم»، باعث میشود که شخص الف درک جامع و مناسبی از شخص ب و افکار و درونیاتش پیدا کند و بالعکس؟ اگر اینطور است پس چرا آنقدر که ما امروز فردوسی و سعدی و حافظ و فارابی و شیخ الرئیس و سهروردی و ... را ارج مینهیم، در زمان خودشان آن میزان ارج ندیدهاند؟ سلطانِ غزنوی با شاهنامهٔ فردوسی چه کرد؟ بیهقی برای معاصرانش چه مرتبهای داشت و چه بلایی بر سر تاریخ چند جلدیاش آمد؟ شیخ الرئیس چه سرگذشتی داشت و سهروردی چه سرنوشتی؟ با عطار و رازی چه کردند؟! آیا ارزش کار این بزرگان، چنان که امروز بر ما روشن است، بر معاصرانشان نیز روشن بود؟
آیا محقق و پژوهشگر و راهبَرِ «بنیاد موقوفه...» ما به راستی چنین منظر و تفسیر و تحلیلی دارد؟ یا آنکه چون تمایل ندارد پشت عَلَم تفسیر رسمی حاکمیت از حافظ سینه بزند، چنین چیزی میگوید و چنین استدلالی میآورد؟ این چه مغالطهٔ طفلانهایست؟! نتیجهٔ علم و پژوهش صدها مفسر در طی چند قرن را فدای نقل قول از ناشناسی میکند که روزگاری دیواربهدیوار حافظ بوده و امروز در سرمای روسیه به سر میبرد، تنها به این دلیل که بتواند نیشخندی به قرائت رسمی از حافظ بزند و لابد انتقامی هم از دبیر ادبیات دوران دبیرستان که هر جا «شراب» میدید، آن را «شراب عرفانی» مراد میکرد، بگیرد! نام این کار نیز لابد - و چنانکه در نقل قول دوم گفته - مواجههٔ جامع و کامل با واقعیت است!
به سراغ نقل قول دوم برویم. آیا چنانکه گوینده ادعا میکند، «واقعیت» و «حقیقت» یکی و همانند است؟ آیا واقعیت هر چیزی، خبر از حقیقتش میدهد و حقیقت هر چیزی، سرّ درون واقعیتش است؟ دومی "شاید" به تمامه صادق باشد، اولی اما هرگز صادق نیست. بله سعدی هزلیاتی نیز داشته و این واقعیت حیات اوست، اما آیا حقیقت او نیز در این هزلیات نهفته؟ آیا حقیقت قزوینی و فروغی بسته به حذفیاتی است که از واقعیاتش کردهاند؟ آیا واقعاً برای کشف حقیقت این بزرگان، نیاز داریم به خصوصیترین واقعیاتشان نیز پِی ببریم؟ اگر کسی تنها «کلیات سعدی» تصحیح فروغی را بخواند - و عمیق هم بخواند - و هیچگاه گذرش به هزلیات او نیز نخورد، به درک حقیقت سعدی و آموزههای والایش نائل نخواهد شد؟
آیا واقعاً آنچه زندهیادان محمدعلی فروغی و ایرج افشار انجام دادند، «مصلحتسنجی» بود و تفاوت افشینوفایی با آنان در این است که او دیگر حوصلهٔ مصلحتسنجی را ندارد؟(اصلاً مصلحتسنجی بیشتر حوصله میخواهد یا مصلحتناسنجی؟!) یا آنکه تفاوت در آن است که فروغی و افشار واجد نگاهی بودند که جانشین امروزشان فاقد آن است؟! نگاهی که - فراتر از هر تحصیل و خواندنی - ناشی از حکمت است. حکمتی که روشن میکند میان واقعیت و حقیقت تفاوت آشکاری وجود دارد و برای کشف حقیقت بزرگی چون سعدی، نیازی نیست حتماً تا خصوصیترین و پَستترین واقعیتش نیز پیش برویم و درکش کنیم.
از سر همین حکمت است که در مواجهه با فیلسوفان و متفکرانی چون هگل، ویتگنشتاین و فوکو، توجه به آنچه در زندگی شخصیشان رخ داده بلاموضوع است. یا پرداختن به غائلهٔ چند ده سالهٔ هایدگر که آیا پیرو هیتلر و نازی بوده یا خیر، برای آنی که در طلب فهم جوهرهٔ فلسفهٔ اوست، بیمعناست. یا برای آنی که به طلب حقیقی فلسفه آمده، احمقانه است چشمپوشی بر میراث سترگ حکیمان مسلمان، تنها به دلیل این بهانهجویی کودکانه که «فلسفهٔ اسلامی یا فلسفهٔ مسلمانان؟»! و پیگیری این پرسش بلاهتآمیز با اصلاً مگر اسلام فلسفه دارد؟ مگر اسلام اقتصاد دارد؟ مگر اسلام علوم انسانی دارد؟ مگر...؟!
بیمعنا و جاهلانه است. چنانکه جاهلانه است چشمپوشی بر تألیفات و پروژهٔ فکری سید جواد طباطبایی، تنها به دلیل سیاهههای ادامهدارش در ایام بلوا. و یا چشمپوشی بر داوری اردکانی تنها به دلیل تصمیمات و مواضع سیاسی چند سال اخیرش. واقعیت حقیقتی دارد و حقیقت جوهرهای. و چنان نیست که برای پِی بردن به جوهرهٔ حقیقتی، نیاز باشد به هر چیز کوچک و بزرگی که بر این کرهٔ خاکی گذشته توجه کنیم و ضریب دهیم که به قول عارف بزرگی (نقل به مضمون) «در تمیزترین باغچهها نیز کرمهایی پیدا میشود».
میراث بزرگ محمود افشار یزدی و فرزندش، ایرج افشار، امروز در دستان محمد افشینوفایی است. شاید عاقبت روزی برسد و فرصتی پیدا شود و آن متن نیمهکاره، پایان یابد...