سلام دوست من!
سلام دوستز من!ندگیت بر وفق مراد هست؟ از هوای بهاری لذت میبری؟ البته مقداری گرم شده و از اون هوای مطلوبی که نسیم خنک صورتت رو نوازش میده دیگه گذشته ولی خب هنوز خوبه. هوا خیلی گرم نشده. امشب که ساعت یک ربع دوازده زدم بیرون حتی هوا خنک بود. یک هوای خنکای دلچسب. انگار دوست داشتی بری و قدم بزنی ولی خب نه تنها! میدونی که چی میگم؟ خلاصه آره.
خودت خوبی؟ روزها لبخند از ته دل میزنی و یا میخندی؟ خوشحال هستی؟ امیدوارم باشی ولی خب من نیستم. لبخند میرنم و بسیار میخندم ولی حالم خوب نیست و غمگینم. یک حال بد که مدام بر من سیطره بیشتری پیدا میکنه. غم و اضطراب خیلی اذیتم میکنه. حس میکنم سگ سیاه افسردگی بدجور پاچهام رو گرفته و هی داره بدتر گاز میگیره. خلاصه اوضاع بر وفق مراد نیست. میدونی هی حس میکنم عقبم و به کارام نمیرسم. میدونی این خیلی بده. خییییلی.
تازه از سفر برگشتم. با دوستان سمت شمال رفته بودیم. بگم خیلی خیلی خوش گذشت خوش نگذشت ولی خب خوب بود. خاطرهانگیز بود. یه چیزی خوردم به نام اسکمو که خوشمزه بود. اگر رشت رفتی اینو امتحان کن. البته تهران هم اینو داره ولی خب برای رشته. من مزۀ طالبی خوردم خوب بود ولی دوستام ترش خوردن و جالب اینکه روش گلپر می ریختند.
دوست دارم بیشتر بنویسم ولی حال ندارم دیگه. کلا نوشتن برام خیلی سخته ولی دوست دارم برات نامه بنویسم. احتمالا حوصله نمیکنی بخونی ولی بازم خوبه.
امروز دهم اردیبهشته هزار و چهارصد و دو هست.
خداحافظ