هنگامی که بنا به حکم دادگاه پادشاهانی همانند چارلز اول[1]، لویی شانزدهم[2]، ماکسیمیلیان امپراتور مکزیک[3]، را اعدام میکنند یا آنان را همانند پُطر سوم[4]، پاول[5] و سلاطین و شاهان و خانهای مختلف در انقلابهای درباری میکشند، اغلب حرفی در این باره زده نمیشود،ولی هنگامی که آنان را مانند هانری چهارم[6]، آلکساندر دوم[7]، امپراتریس اتریش[8]، شاه ایران[9] و حالا اومبرتو[10]، بدون دادگاه و بدون انقلابهای درباری میکشند، آنگاه این قتلها در میان شاهان و امپراتوران و نزدیکان آنها خشمی توأم با حیرت برمیانگیزد، انگار که این افراد هرگز در هیچ قتلی شرکت نجسته، از قتل بهره نبرده و دستور به انجام آن نداده بودند. در حالی که مهربانترین همین شاهان مقتول، مانند آلکساندر دوم یا اومبرتو، در قتل هزاران انسانی که در میدانهای نبرد به خاک افتادهاند، مقصر، شریک جرم و گناهکارند (از اعدامهای خانگی حرفی نمیزنیم). شاهان و امپراتوران نامهربان هم گناه قتل صدها هزار یا میلیونها انسان را بر گردن دارند.
آموزهی مسیح، قانون «چشم در برابر چشم، دندان در برابر دندان» را باطل کرده است، ولی افرادی هستند که نه تنها در گذشته، بلکه امروز نیز همچنان پایبند این قانون هستند، آن هم در ابعادی هولناک، در اعدامها و جنگها؛ این قانون را به کار میبرند و نه فقط چشم در برابر چشم، بلکه بیهیچ توجیهی با اعلان جنگ فرمان به کشتن هزاران انسان میدهند؛ آنان حق ندارند از اجرای این قانون در ابعادی به این کوچکی و ناچیزی برآشفته شوند (یک شاه یا امپراتور مقتول به ازای هزاران یا شاید میلیونها انسانی که به فرمان و با موافقت شاهان و امپراتوران کشته شده و میشوند). شاهان و امپراتوران نه تنها نباید از قتلهایی مانند قتل آلکساندر دوم یا اومبرتو، برآشفته شوند، بلکه باید حیرت کنند که پس از الگوی همیشگی و سراسری کشتار که خود آنان به مردم میدهند، چطور چنین قتلهایی اینقدر نادر هستند.
مردم عوام چنان هیپنوتیزم شدهاند که آنچه را پیوسته بر سرشان میآید میبینند و معنایش را نمیفهمند. آنان شاهد دغدغهی همیشگی همهی شاهان و امپراتوران و رؤسای جمهور برای تشکیل ارتشی منظم هستند، سان و رژه و مانورهای آنان را که مایهی فخرفروشیشان به یکدیگر است میبینند، و باز با شور و شوق میدوند و تماشا میکنند که چطور برادرانشان در جامههایی براق و رنگارنگ و احمقانه، در میان سروصدای طبل و شیپور، به ماشینهایی بدل میشوند و با فریاد یک انسان، همگی با هم یک حرکت را انجام میدهند و نمیفهمند معنای این حرکت چیست. ولی آخر معنای این حرکت بسیار ساده و روشن است: معنای آن چیزی نیست جز آماده شدن برای قتل.
این یعنی تحمیق انسانها برای آنکه آنان را به آلت قتل تبدیل کنند. و تنها کسانی که این کار را انجام میدهند و بر آن نظارت میکنند و به آن مینازند، شاهان، امپراتوران و رؤسای جمهور هستند. آنوقت همینها که گرفتار قتلند، پیشهشان قتل است، و همیشه جامهی نظامی و آلت قتل بر خود دارند (شمشیر بر کمر)، وقتی یکی از آنان را به قتل میرسانند، برآشفته میشوند و به وحشت میافتند.
قتل شاهان، مانند قتل اخیر اومبرتو، به واسطهی بیرحمانه بودنشان وحشتآور نیستند. کارهایی که به فرمان شاهان و امپراتوران به انجام میرسد – و نه فقط کارهای گذشتگان، از قبیل «شب سن بارتلمی»[11]، کشتارهای مذهبی، سرکوبهای بیرحمانهی شورشهای دهقانی، قتل عامهای ورسای، بلکه اقدامات امروزی، مانند اعدامهای دولتی، مرگ تدریجی در زندانهای انفرادی و واحدهای تنبیهی نظامی، به دار آویختن، گردن زدن، خونریزی در جنگها – از نظر میزان بیرحمی قابلمقایسه با قتلهایی که آنارشیستها انجام میدهند، نیست. اگر آلکساندر دوم و اومبرتو سزاوار به قتل رسیدن نبودند، آن هزاران روسی که در محاصرهی پلِوِن[12] کشته شدند و ایتالیاییهایی که در حبشه به قتل رسیدند[13]، کمتر از آنان سزاوار مرگ بودند. قتل شاهان و امپراتوران نه به واسطهی بیرحمی یا سزاوار قتل نبودن آنان، بلکه به واسطهی ناآگاهی عاملان قتل وحشتآور است.
اگر قاتلان شاهان این کار را تحت تأثیر احساس نفرت شخصیِ ناشی از رنجهای ملت تحت بندگی (که قاتلان، آلکساندر و کارنو[14]و اومبرتو را در آن مقصر میدانند) یا تحت تأثیر حس رنجش و انتقام شخصی انجام میدادند، عملشان هرقدر هم غیراخلاقی باشد، باز قابلدرک بود. ولی چگونه گروهی از افراد (حرفی که آنارشیستها این روزها میزنند) که برِشی را برای قتل اومبرتو اعزام کردند و امپراتورهای دیگر را نیز تهدید به قتل میکنند، نمیتوانند برای بهبود وضع مردم، راه بهتری پیدا کنند جز کشتن افرادی که کشتنشان همانقدر بیفایده است که بریدن سرِ آن هیولای افسانهای که بلافاصله سر جدیدی به جای سرِ بریدهاش میرویید؟ شاهان و امپراتوران از مدتها پیش نظم و نظامی همانند خشاب تفنگ برای خودشان مقرر کردهاند: تا یک گلوله بیرون میجهد، گلولهی دیگری جای آن را پر میکند. «شاه مرده است! زندهباد شاه!» پس برای چه باید آنها را کشت؟
فقط با نگاهی بسیار سطحی ممکن است چنین به نظر برسد که کشتن این افراد ممکن است مایهی رهایی مردم از جنگ و ستمهایی باشد که نابودکنندهی زندگی انسانهاست.
کافیست به یاد آوریم که همین ستمها و همین جنگها همواره رخ دادهاند، بدون در نظر گرفتن اینکه چه کسی در رأس حکومت قرار گرفته است: نیکالای یا آلکساندر، فریدریک یا ویلهلم، ناپلئون یا لویی، پالمرستون[15] یا گلادستون[16]، کارنو یا فور[17]، مککینلی[18]یا هرکس دیگر. آنگاه درمییابیم که این ستمها و جنگها که مردم از آنها در رنج هستند، نتیجهی اقدامات افراد خاصی نیست. مصیبتهای مردم برآمده از افراد خاصی نیست، بلکه ناشی از آن ساختار اجتماعی است که در آن، همهی مردم چنان به هم وابستهاند که همگی تحت سلطهی چند نفر، یا در اغلب موارد، تحت سلطهی یک نفر قرار میگیرند و این یک یا چند نفر آنچنان از سلطهی غیرطبیعی خود بر سرنوشت و زندگی میلیونها انسان دچار فساد میشوند که همیشه در حالت بیمارگونهای به سر میبرند، همگی کموبیش به عقدهی خودبزرگبینی دچارند و این عقده فقط به خاطر موقعیت استثنایی ایشان توجهبرانگیز نیست.
لازم به گفتن نیست که این افراد از همان آغاز کودکی تا پای گور در میان تجملی دیوانهوار به سر میبرند و همیشه جوّ تملق و دروغ پیرامونشان را گرفته است. همهی پرورششان، همهی مشغولیتهایشان فقط روی یک چیز متمرکز است: مطالعهی قتلهای پیشین، بهترین راههای کشتار در زمانهی ما، بهترین مقدمات برای کشتار. آنان از کودکی کشتن را در انواع و اقسام شکلهایش فرا میگیرند، همیشه آلت قتالهای مانند شمشیر و خنجر همراه خود دارند، خود را با انواع و اقسام جامههای نظامی میآرایند، سان و رژه و مانور به راه میاندازند، نزد یکدیگر میروند و به هم نشان و لشکر هدیه میدهند؛ و نه تنها هیچ کس نام واقعی عمل آنان را بر زبان نمیآورد و نمیگوید آماده شدن برای کشتن مردم عملی جنایتآمیز و انزجارآور است، بلکه برعکس از همه سو زبان به تأیید و تحسین اعمال آنان میگشایند. پس از هر قشونکشی و سان دیدن و رژه رفتن، تودهای از مردم میدوند و با شور و شعف بر آنان درود میفرستند و آنان چنین میپندارند که این تمام ملت است که عملشان را تأیید میکند. آن بخشی از مطبوعات که فقط آنان خوانندهاش هستند و گمان میکنند این بخش بیانگر احساسات تمام مردم یا بهترین نمایندگان مردم است، به بردهوارترین شکل ممکن بیوقفه از گفتار و کردار آنان تمجید میکند، حتی اگر این گفتار و کردار بیاندازه احمقانه و شریرانه باشد. زنان و مردان و روحانیان و غیرروحانیانِ نزدیک به این افراد، یعنی همهی کسانی که برای شأن انسانی خود ارزش قائل نیستند و میکوشند در شیرینزبانی و تملق از یکدیگر پیشی بگیرند، در همه چیز با آنان موافقت میکنند و در همه چیز آنان را فریب میدهند و نمیگذارند آنان واقعیات زندگی را به چشم ببینند. این افراد ممکن است صد سال زندگی کنند و هرگز یک انسان واقعاً آزاد را نبینند و هرگز حرف حقیقت را نشنوند. گاه با شنیدن حرفها و دیدن کارهای این افراد به وحشت میافتید، ولی کافی است در موقعیت آنان دقیق شوید تا دریابید هر انسان دیگر نیز در جایگاه آنان همان گونه عمل میکرد. انسان خردمندی که در جایگاه آنان قرار گیرد، میتواند فقط یک عمل خردمندانه انجام دهد: از این جایگاه کنارهگیری کند. اگر در آن جایگاه باقی بماند، مرتکب همان اعمال خواهد شد.
به راستی نیز انتظار دارید در سر فلان ویلهلم آلمانی چه فکری بگذرد، در سر این انسان کوتهفکر و بیسواد و جاهطلب، که آرمانش یک نظامی آلمانی است، وقتی هر حرف احمقانه و کثیفی که بر زبان میآورد با «هورا»های پرشور روبهرو میشود و همانند حرفی بیاندازه مهم در مطبوعات سراسر جهان به تفسیرش مینشینند. میگوید سربازان به ارادهی او باید حتی پدران خود را بکشند؛ فریاد میزنند: هورا! میگوید انجیل را باید با مشت آهنین به اجرا درآورد؛ هورا! میگوید لشکریانش در چین باید به جای اسیر گرفتن، همه را بکشند؛ ولی به جای آنکه او را روانهی دیوانهخانه کنند، هورا میکشند و راهی چین میشوند تا خواستهی او را اجرا کنند. یا تزار نیکالای دوم را در نظر بگیریم که طبع ملایمی داشت و سلطنتش را به این شکل آغاز کرد که در پاسخ به پیرمردان محترمی که میخواستند خودشان به امور خودشان رسیدگی کنند گفت ادارهی امور مردم به دست مردم خواب و خیالی بیمعناست؛ و آن مطبوعات و آن اشخاصی که او آنها را میبیند، بابت این حرف تحسینش کردند. او طرح کودکانه، احمقانه و دروغین صلح جهانی را ارائه میدهد و در همان حال فرمان تقویت ارتش را صادر میکند، ولی مدح و تمجید از خردمندی و نیکوکاری او از حد و اندازه میگذرد. او بیآنکه نیازی باشد، به تحقیر و عذابِ بیمعنا و بیرحمانهی یک ملت کامل (فنلاندیها) میپردازد و باز چیزی جز تأیید اعمالش نمیشنود. سرانجام در چین کشتاری به راه میاندازد که از فرط بیرحمی و بیعدالتی هولناک است و هیچ سنخیتی با طرح صلح جهانی ندارد، ولی باز همه از هرسو او را همزمان هم به خاطر پیروزیاش و هم به خاطر ادامهی سیاست صلحآمیز پدرش تحسین میکنند.
به راستی انتظار دارید در سر و قلب چنین افرادی چه بگذرد؟
بدین ترتیب مقصران ستم بر مردم و کشتارهای جنگ نه آلکساندرها هستند، نه اومبرتوها، نه ویلهلمها، نه نیکالایها، و نه چمبرلنهایی که رهبری این ستمها و کشتارها را بر عهده دارند، بلکه مقصران همان کسانی هستند که این افراد را در جایگاه سلطه بر زندگی مردم قرار دادهاند و آنان را در این جایگاه حفظ میکنند. بنابراین آلکساندرها، نیکالایها، ویلهلمها و اومبرتوها را نباید کشت، بلکه باید دست از تأیید آن ساختار اجتماعی برداشت که چنین افرادی را به وجود میآورد. آن چیزی هم که ساختار اجتماعی موجود را تأیید میکند، خودخواهی افرادی است که آزادی و شرافت خود را به منافع مادی ناچیزی میفروشند.
افرادی که بر پلههای پایین اجتماع ایستادهاند، تا اندازهای به واسطهی رخوت فکری ناشی از پرورشهای میهنپرستانه یا مذهبیِ کاذب، و تا اندازهای به خاطر منافع شخصیشان، آزادی و عزت نفس انسانی خود را به سود کسانی خرج میکنند که بالاتر از آنان ایستادهاند و این منافع مادی را در اختیار آنان گذاشتهاند. افرادی که چند پله بالاتر هستند نیز در همین وضعیت قرار دارند و به همان شکل، در نتیجهی رخوت فکری و بیشتر به خاطر منافع شخصی، از آزادی و عزت نفس انسانیشان میگذرند؛ و این وضع به همین شکل ادامه پیدا میکند تا به بالاترین پلهها میرسد، به افراد یا فردی که در رأس هرم ایستاده و دیگر چیزی برای به دست آوردن ندارد و تنها انگیزهاش برای کار و فعالیت، قدرتپرستی و جاهطلبی است و معمولاً آنقدر از سلطهاش بر زندگی و مرگ مردم و تملق و چاپلوسیهای اطرافیانش دچار رخوت فکری شده است که بیوقفه شرّ میآفریند و خود کاملاً ایمان دارد که در راه خوشبختی بشریت گام برمیدارد.
ملتهایی که خودشان شأن انسانی خودشان را فدای منافعشان میکنند، چنین افرادی را به وجود میآورند، افرادی که کاری جز آنچه میکنند از دستشان ساخته نیست، و بعد ملت از اعمال ابلهانه و شریرانهی این افراد به خشم میآید. کشتن این افراد مانند آن است که کودکی را لوس کنید و بعد کتکش بزنید.
برای آنکه ستمی بر مردم نرود و از جنگهای بیهوده خبری نباشد و کسی از مقصرانِ ظاهریِ این ستمها و جنگها به خشم نیاید و آنان را نکشد، به چیز زیادی نیاز نیست؛ فقط مردم باید حقایق را همان طور که هست درک کنند و آنها را به نام واقعی خود بنامند؛ باید بدانند ارتش وسیلهی کشتار است و ایجاد و رهبری ارتش، تدارک کشتار (همان کاری که شاهان و امپراتوران و رؤسایجمهور در کمال اعتمادبهنفس به آن مشغول هستند).
فقط کافی است هر شاه یا امپراتور یا رئیسجمهور بفهمد وظیفهی او برای نظارت بر ارتش، برخلاف آنچه متملقان درِ گوشش میخوانند، وظیفهای پرارج و مهم نیست، بلکه تدارکی پلید و شرمآور برای کشتار است؛ فقط کافی است هر فرد بفهمد پرداخت مالیاتی که صرف اجیر کردن و مسلح ساختن سربازان میشود، و از آن بدتر، ورود به خدمت نظام، عملی خنثی و بیاثر نیست، بلکه رفتاری پست و شرمآور و به معنای مجاز دانستن کشتار و شرکت در آن است؛ آنگاه این سلطهی شاهان و امپراتوران و رؤسای جمهور که ما را برآشفته میکند و موجب قتل آنان میشود، به خودی خود پایان خواهد گرفت.
بدین ترتیب نباید آلکساندرها، کارنوها، اومبرتوها و دیگران را کشت، بلکه باید به آنان حالی کرد که قاتل هستند، و از آن مهمتر، نباید به آنان اجازهی کشتن دیگران را داد، باید از کشتن دیگران به فرمان آنان سر باز زد.
اگر مردم هنوز این گونه عمل نمیکنند، به واسطهی همان رخوت فکری است که حکومتها به خاطر حفظ خود، میکوشند مردم را در آن نگه دارند. به همین دلیل برای کمک به آنکه مردم دست از کشتن یکدیگر بردارند، نیازی به کشتن نیست، کشتن برعکس بر آن رخوت میافزاید، باید کوشید مردم را از آن رخوت بیرون آورد.
من هم با این نوشته در چنین کوششی هستم.
8 اوت 1900
[1]. شاه انگلیس از 1625 تا 1649، که پس از انقلاب انگلیس و شکست در جنگ داخلی در 30 ژانویهی 1649 به حکم دادگاه پارلمان در لندن اعدام شد. – م.
[2]. شاه فرانسه از 1774 تا 1792. پس از انقلاب کبیر فرانسه به حکم دادگاه مجمع ملی با گیوتین اعدام شد. – م.
[3]. فردیناند ماکسیمیلیان یوزف هابسبورگی (برادر کوچک امپراتور اتریش، فرانتس یوزف)، معروف به ماکسیمیلیان اول، امپراتور مکزیک در سالهای 1864 تا 1867. پس از سقوط حکومتش به دست نیروهای ملی بنیتو خوارس، در دادگاه نظامی به اعدام محکوم و تیرباران شد. – م.
[4]. پُطر سوم در سال 1762 میلادی پس از هفت ماه سلطنت در نتیجهی کودتای درباری از قدرت کنار گذاشته شد و پس از مدتی به قتل رسید. – م.
[5]. تزار روسیه از 1796 تا 1801. در نتیجهی توطئهی سردارانش در بستر به قتل رسید. – م.
[6]. شاه فرانسه از 1589 تا 1610. به دست یک کاتولیک متعصب به قتل رسید. – م.
[7]. تزار روسیه از 1855 تا 1881. با پرتاب بمب دستساز یکی از اعضای جنبش زیرزمینی «ارادهی مردمی» به قتل رسید. – م.
[8]. همسر امپراتور فرانتس یوزف اول. در سال 1898 به دست آنارشیستی به نام لوییجی لوکِنی به قتل رسید. – م.
[9]. منظور ناصرالدین شاه قاجار است که در سال 1275 خورشیدی (1896 میلادی) به دست میرزا رضای کرمانی کشته شد. – م.
[10]. شاه ایتالیا از 1878 تا 1900. به دست آنارشیستی به نام گائِتانو برِشی به قتل رسید. – م.
[11]. کشتار گستردهی کالونیستهای فرانسوی در شب 24 اوت 1572. – م.
[12]. شهری در بلغارستان فعلی که در سال 1877 شاهد جنگ روسیه و ترکیهی عثمانی بود. – م.
[13]. اشاره به جنگهای ایتالیا و اتیوپی در دهههای پایانی سدهی نوزدهم میلادی. – م.
[14]. رئیس جمهور فرانسه (1887-1894) که به دست یک آنارشیست ایتالیایی کشته شد. – م.
[15]. نخستوزیر بریتانیا از 1855 تا 1865 (با وقفه). – م.
[16]. نخستوزیر بریتانیا از 1868 تا 1874. – م.
[17]. رئیسجمهور فرانسه از 1895 تا 1899. – م.
[18]. رئیسجمهور امریکا از 1897 تا 1901. – م.