m_91358207
m_91358207
خواندن ۴ دقیقه·۱ ماه پیش

لال نباش


همیشه از مغازه‌های کوچک و تنگ بدم می‌آمد. در مغازه طلافروشی دوست پدرم هم همین‌طور بود و هنگام غذا خوردن همه جا را کثیف می‌کردم. رئیس همیشه سر من داد می‌زد، به خاطر همین یک روز که عجله داشتم چربی‌ها و آشغال‌ها را از ویترین جمع کنم، ناگهان مردی با بلوز قرمز و شلوار گشاده دهه هفتادی وارد مغازه شد. صداهای عجیب‌وغریبی از خود در می‌آورد و فهمیدم که لال است. یک گردنبند طلا گران‌قیمت از جیبش بیرون آورد و با اشاره و صداهای نامفهوم سعی می‌کرد به من بفهماند که می‌خواهد آن را بفروشد. ریش داشت و چشم‌هایش قرمز بود. حدس زدم دزد است و در را به نشانه خروج باز کردم و با اصرار بیرونش کردم.
فردای آن روز، به محض اینکه مغازه را باز کردم، زن و شوهری خوشتیپ به همراه دختر کوچولوی زیبایشان وارد مغازه شدند.لباس‌های قرمز رنگی که پوشیده بودند و کراوات قرمزِ مرد، توجهم را جلب کرد. چند دقیقه‌ای با آنها صحبت کردم و متوجه شدم که ورشکسته شده‌اند. با تعجب دیدم که طلایی که برای فروش آورده بودند، همان طلایی بود که دیروز مرد لال همراه داشت! آنها برایم تعریف کردند که دیروز هم قصد فروش طلا را داشته‌اند اما در مسیر مرد لال طلای آنها را می دزدد که با خوش شانسی او را پیدا می کنند و در درگیری مدارک طلا را گم می کنند انا طلا را به دست می آورند .
ما که محو این خانواده باوقار و خوش‌لباس شده بودیم، همان اول پیشنهادشان را قبول کردیم و بالاترین قیمت ممکن را برای طلا پرداختیم. در همین حین بود که ناگهان همان مرد لال را دیدم که با چشمان گریان به ما خیره شده است. فکر کردم که حتماً برای پس گرفتن طلا آمده است، برای همین داد زدم: "دزد خودش است!" و افتادم دنبالش که او را بگیرم، اما فرار کرد. وقتی برگشتم، آن آقا برای تشکر به من پانزده هزار تومان شیرینی داد. فوق‌العاده ذوق‌زده شده بودم و از فرط شادی نمی‌دانستم چه‌کار کنم.
طلا آن‌قدر زیبا بود که آن را درست در ویترین جلویی، مقابل چشم مشتری‌ها گذاشتیم. حدود سه چهار ساعت بعد، همان مرد لال را دیدیم که با یک مامور آگاهی وارد مغازه شد. با دیدن مامور، ذوق‌زده شدم و با خودم فکر کردم که کمی خالی بندی به آن مرد تحویل دهم تا شاید پاداش بیشتری بگیرم! مامور درباره طلا از ما سوال بپرسید و ما هم با افتخار و غرور جوابش را می‌دادیم. ناگهان مأمور از ما خواست که مدارک طلا را به او نشان دهیم. کاملاً غافلگیر شده بودیم. داستان آن زن و شوهر را برایش تعریف کردیم و گفتیم که آنها ادعا کردند مدارک طلا را گم کرده‌اند. در همین حین مأمور از جیب خود چند مدرک بیرون آورد. با کمال تعجب دیدیم که آن مدارک، سند همان طلا بود! معلوم شد که طلا برای آن مرد لال بوده و آن زن و مرد دزد بودند و ما را گول زده‌اند. ناگهان مرد لال که افرصت را مناسب دیده بود، به سمت من حمله کرد. صدای بلندی در مغازه پیچید و من تا یک ماه صورتم پر از زخم شد.
این خاطره در ذهن من حک شد و باعث شد در هر موقعیتی نگران خوش‌تیپی خودم باشم و به قشنگ حرف زدن اهمیت بدهم تا بتوانم به اهدافم برسم و روی افراد تاثیر گذار باشم. زمانی که با گروه نیمکت (گروه آقای وجدانی) آشنا شدم، دوباره این خاطره در ذهنم زنده شد. خیلی از آدم‌های باسواد، متخصص و باهوش را می‌دیدم که گنجی از طلا داشتند و آن طلا، علم، هوش، زیبایی کلام و چیزهای دیگر بود، اما مانند مرد لال نمی‌توانستند ارتباط برقرار کنند و محتوایی تولید کنند تا بتوانند "طلای" خود را از طریق محتوای تاثیرگذار ارائه دهند. در واقع، آنها نمی‌توانستند دانش و تخصص خود را به گونه‌ای ارائه دهند که برای دیگران جذاب و قابل فهم باشد.
در عین حال، شارلاتان‌هایی بودند که با ظاهری آراسته و تولید محتوای خوب و تاثیرگذار، علم متخصصان را به رایگان می‌گرفتند و با قیمت‌های گزاف، میلیاردها تومان پول کسب می‌کردند. آنها با تغییر و تحریف علم و دانش متخصصان و اضافه کردن چرت‌وپرت‌ها، و تنها با ظاهری آراسته و تولید محتوای عالی، کلی مخاطب جمع می‌کنند و با وعده‌های دروغین ثروتمند شدن، فوق‌العاده موفق می‌شوند؛ در حالی که همان پروفسور صاحب آن "طلا" برای چاپ یک کتاب، دائم دغدغه مالی دارد. شارلاتان‌هایی مثل ماهان تیموری و هزاران اینفلوئنسر اینستاگرامی دیگر، نمونه‌هایی از این دسته افراد هستند.
من نمی‌خواهم "لال" باشم و به خاطر همین می‌خواهم تولید محتوا را یاد بگیرم تا بتوانم "طلای" خودم را به بهترین قیمت بفروشم و به اهدافم مانند فروش خدمات، جذب مخاطب و کسب بورسیه دانشگاه برسم. از شما خواهشمندم که با دادن بورسیه و قسطی کردن هزینه تحصیل، به من کمک کنید تا بتوانم از طریق ا تولید محتوای مناسب که همان ارائه راه حل برای مشکلات مخاطبانم است، به اهدافم برسم.


طلاتولید محتواجذب مخاطبزن شوهرزن مرد
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید