کتاب رو نخوندم ولی یه جلسه ی تحلیل کتاب شرکت کردم دوست دارم نظر بدم در موردش
یه جاهایی ارتباطی بین خودم و ایشون پیدا کردم
به اون حالت تهوع یه جاهایی رسیدم تهوع از دنیا از صحبت های اطرافیان از دغدغه های روزمره البته خودم از اول دغدغه هاشون برام مهم نبود اما توی یه سری اوقات کاملا بی تفاوت میشم
چی باعث شد دربیام از این حالت؟
این سوال برای خودمه نه هیچکسی
یعنی خودم از خودم دارم می پرسم.
هدف!
هدف چی بود؟
حل ناهنجاری های موجود حل عقب ماندگی های الان.
بهتر شدن.
چیزی که باعث شد بمونم این باور بود من فقط کمی میرم جلو و جالبترش این بود میگم من فقط دنبال همین کمی جلوتر رفتن هستم نه بهتر کردن و رسیدن به اون هدف یعنی دنبال حال ِ بهتر بعد از کمی جلو رفتن هستم این حالِ خوب راحتیه وجدانه قبلا فکرمی کردم وجدان یه سیستمه که فقط برای دفاع از دیگران در برابر من خلق شده اما نه، وجدان اصلش اینه برای من خلق شده برای مصلحت خودم
پس هدف این بود؟
بله
دیگه چه اشتراکی بین خودت و شخصیت رمان دیدی؟
رسید به اینکه همین وجود داشتنش کافیه و معنا همینه معنا اینه که همه چی علکیه و فقط خودت واقعیی
یه جایی به خودم گفتم تو دست و پای خدایی زندگی کن برای خدا یه هدفی داشته از خلق کردنت بیکار که نبوده.
چه قشنگ وقتی به این افتخار فکرمیکنی.
برای هدف خدا زندگی کن. فقط باش ای دست و پای خدا ای چشم خدا چه میدونم هر چی بهت داده مال خداست. داده بهت که به جاش یه چی کامل کنی