نوشتَنده
نوشتَنده
خواندن ۱ دقیقه·۱۲ روز پیش

حال خوبِ عجیب

حالت‌های جنگ با درونم را نوشتم. الان می‌خواهم از یک چیز عجیب بگویم و آن هم وقت‌هایی است که با خودم خوبم. می‌گویم عجیب، چون آدم‌ها از چیزهای جدید می‌ترسند. مهم نیست حتی اگر آن چیز جدید، خوبی و حال خوب باشد. پس عجیب می‌گویم، چون واقعاً برایم عجیب است.

خیلی راحتم. این راحتی به حدی برایم ملموس شده که از بدنم خوشم می‌آید. از این تکه گوشت! به نظرم بامزه است و دوست‌داشتنی، مثل یک بچه‌ی کوچک. وقتی با یک بچه‌ی کوچک وقت می‌گذرانم—مثلاً همین دیروز حسین پیش من بود—آن‌قدر ماه شده که همین‌طور نگاهش می‌کردم؛ لپ‌هایش، پوست نرم و سفیدش، آن صداهای عجیب‌وغریب "انگه"، "اغو" که از خودش درمی‌آورد و خنده‌هایش... اولین خنده‌های انسان! چون خودم را این‌طور می‌دیدم، حسین را هم این‌طور دیدم.

آخه روزهای قبل هم این بچه را دیده بودم، ولی نگاهم به او این نبود. یک کاری برای خودم کردم که ساده بود، ولی وقتی تمام شد، با حسین این‌طور وقت گذراندم. حواسم به کمک به خانواده بود، حوصله‌شان را داشتم. شبش هم آهنگ گوش دادم، بیرون رفتم، خوراکی خوردم و خندیدم.

عجیب است این حرف، ولی من تعجب می‌کنم که این را نوشتم. آخه فرصت این تفریح را به خودم نمی‌دادم! نه چون حق خودم نمی‌دانستمش، بلکه چون سخت است برایم.

اگر باز هم به درونم این‌طوری لذت بدهم، دیگر نمی‌زنمش؟! گفته بودند که کار خاصی نیاز نیست انجام بدهی برایش، فقط بدی نکن. حرف بزن باهاش، گولش نزن، احساساتت را انکار نکن، پشت گوش نینداز، نادیده نگیر. چون احساسات، حرف‌های این زبان‌بسته به توست. مگر نمی‌گفتی: "چطوری، چطوری دیگر باهاش جنگ نداشته باشم؟!"

احساسات همان پل بین تو و اوست. غبار دارد روش، مه گرفته، دیده نمی‌شود، ولی این، خودش است.

عجیب
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید