حوصلهی رمضان رو ندارم.
دیروز عصر، با یه لبخند روی لبم داشتم کمک میکردم سفرهی افطار رو کمکم آماده کنیم و میگفتم: "این رمضان بد نیستا! درسته خودش دعوت میکنه، اما به مهموناش میگه اتفاقاً نباید غذا بخورین.😶"
اما حضرت ابوالفضلیش سر افطار جبران میکنه دیگه، بندهخدا.
حالا نمیخوام ازش دفاع کنم. آخه میدونی؟ یاد موضعگیریهام افتادم. همیشهی خدا میاومدم بدون فکر، دفاع میکردم از اعتقاداتم، ولی نوچ! دیگه نیستم. اگه رمضون واقعاً ماه خداست، خودش بلده گلیمشو از آب بکشه بیرون، بلده به کسی که اهلشه، خودشو ببخشه.
یه مشکلاتی دارم باهاش که باهام راه میاد خودش. اگه نیومد، پررو پررو دو تا چشمامو میذارم توی چشاش و میگم: "اینو راه نیومدی؟ پس الکیه که میگن ماه برکتی!"
من و اون میدونیم که درد دارم، و میدونیم که اهل این خونهام، فقط بیمارم. دردم منو نمکنشناس میکنه.