چی بنویسم؟ مغزم خالیه.
بعضی وقتا زود میگی: دیگه آدم بازنده من هستم و همهچیت... اصلا تسلیم. اما کمی تلاش میخواد، کمی ماندن و کمی سیاست با خود.
اعتراف میکنم که اصل تربیتیم خیلی مزخرف و در عین حال خطرناکه.
بگذاری کودک درونت اشتباه کنه، رسما خودشو بدبخت کنه، در مقابل اینکه زمان بخری، یعنی دیرتر به هاچ سگ بره. این دیگه چه وضعشه؟ ولی با وجود تلخیش، این اصل تربیتی امروزمه. چارهای ندارم، میفهمی!؟
یاد سریال ترکی فریحا افتادم. مادرش با اینکه میدونست دخترش دروغ میگه، اما پشتش بود، چون راه دیگهای نداشت. یه جایی از سریال، مادر پسره بهش گفت که: "تو چه مادری هستی که گذاشتی دخترت اینطوری به پسرم دروغ بگه؟" مادرِ فریحا کم نیاورد و بهش گفت: "اتفاقا مادر بودن یعنی همین! راهنماییش کردم، نصیحتش کردم، اما نتونستم منصرفش کنم. واسه همین پشتش موندم. مادر یعنی پشت بچه بودن، توی اشتباه حتی."
وقتی اونقدر احساسات قوی هست که منطق رو کور کرده، خشونت و نصیحت فقط یه نتیجه داره، و اونم نفرت و لجبازی بیشتره.