صدای گربه از حیاط همسایه ی دیوار به دیوار میاد یه نوزاد شاید یک هفته ای دارن فکرم پیشش بود نکنه در خونه رو باز بذارن غزل کوچولو رو گربه بخوره
آیا فکری تجربه ای پشت حرفام هست؟ یا علکی دارم وقت آدما رو میگیرم؟ نمیتونم حواسمو به این قضیه بدم حواسمو فقط برای نوشتن میگذارم مهم نیست کی بخونه مهم اینه که بنویسم
داداشم بین خونه ی دایی و زنش، دومی رو انتخاب کرد
چرا؟
باورم نمیشه هیچوقت نمیره خونه دایی خیلی اصن یه وضعیه ناجور
دور شد گم شد و دیگه هم برنمیگرده از دستش دادیم ما
تو رفتی به سلامت
بابا این پسره رو این خونواده تر و خشکش کردن حق دارن به گردنت یه سر نمیزنی به داییت
این یهsingle storyهست
فقط از یه دیدگاه
من هستم که دور شدم از آدمایی که نزدیکم بودن و چون خودم اینطوریم داداشمو اینطوری می بینم
شاید بی میلی از طرف دایی و خونواده اش دیده
اصن حد نداره چقدر دلیل برای این قضیه ممکنه باشه
چقدر بیکارم من
ولی نه نباید خودمو سرکوب کنم
احساس مهمه،یادمه عاشق شخصیت های ساکت و مغرور بودم چون احساس کمتری نشون میدن خفنن
اما نه احساس اگه دیده نشه به صورت منفی خودشو نشون میده مثل همین بیماری گوارشی که من دارم الان.
اینکه خواهان روابط صمیمی خونواده ات با فامیل هستی طبیعیه
حق داری ناراحت باشی
اینها آدمای نزدیک به توئن و مهمه برات که این روابط همونطوری باشن که طی رشدت رسمش کردی
نمیدونم چی بهت بگم و راستش فکرکنم تو هم دیگه واست این قضیه مهم نیست چون ساکت شدی
فقط دلت میخواست به ناراحتیت توجه کنم مگه نه؟!