داشتم توی حیاط قدم میزدم، هی میرفتم و برمیگشتم. گفتم بگذار ادای آدمهایی را دربیاورم که حواسشان هست مورچهای را زیر پا له نکنند. چندبار رعایت کردم، اما وقتی رسیدم به جایی که مورچهها لشکر کشیده بودند و معلوم نبود سر چه چیزی جمع شدهاند، خسته شدم. دیگر راحت راه رفتم و کاری به تعداد کشتهشدگان نداشتم.
توجیه هم داشتم برای خودم: ترافیک شده بود، از نوع مورچهای، و خب تصادف کردم! مطمئناً با اینکه قدم کوتاه است و وزنم خیلی زیاد نیست، اما برای آنها یک غول حساب میشوم. آن هم نه هر غولی، بلکه یک انسان!
ولی چه موجودات عاقل و منطقیای هستند! حسادت نمیکنند، چون میدانند که باید خودشان را فقط با خودشان مقایسه کنند، نه با هیچ موجود زندهی دیگری.
راستی، فکر میکنی آن مورچهی سلیمان بینشان مومیایی نشد؟!