نوشتَنده
نوشتَنده
خواندن ۱ دقیقه·۱۳ روز پیش

مورچه ای که نخواستم بکشم



داشتم توی حیاط قدم می‌زدم، هی می‌رفتم و برمی‌گشتم. گفتم بگذار ادای آدم‌هایی را دربیاورم که حواس‌شان هست مورچه‌ای را زیر پا له نکنند. چندبار رعایت کردم، اما وقتی رسیدم به جایی که مورچه‌ها لشکر کشیده بودند و معلوم نبود سر چه چیزی جمع شده‌اند، خسته شدم. دیگر راحت راه رفتم و کاری به تعداد کشته‌شدگان نداشتم.

توجیه هم داشتم برای خودم: ترافیک شده بود، از نوع مورچه‌ای، و خب تصادف کردم! مطمئناً با اینکه قدم کوتاه است و وزنم خیلی زیاد نیست، اما برای آن‌ها یک غول حساب می‌شوم. آن هم نه هر غولی، بلکه یک انسان!

ولی چه موجودات عاقل و منطقی‌ای هستند! حسادت نمی‌کنند، چون می‌دانند که باید خودشان را فقط با خودشان مقایسه کنند، نه با هیچ موجود زنده‌ی دیگری.

راستی، فکر می‌کنی آن مورچه‌ی سلیمان بین‌شان مومیایی نشد؟!

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید