نام نقاشی "در ساحل" است. اثری از ماری فِدِن (Mary Fedden) در سال ۱۹۸۸.
پیش از آنکه نام اثر را بخوانم، گمان کردم که باید نامش مادر باشد یا به نوعی به مادرانگی اشاره کند. از شباهت وضعیت بدن کودک و زن، به یاد شباهتی افتادم که میان خرده رفتارها و خرده احساسات من و مادرم وجود دارد؛ گویی من ناخودآگاه مادرم را در خود حمل میکنم و نخ اتصال با او را تا مرگ در خویش دارم؛ همچون او که ۹ ماه مرا در وجودش حمل و با بند نافی مرا تغذیه کرد؛ چه پارادوکس شگفتانگیزی!
ناخواسته به یاد این سخن شاهرخ مسکوب در سوگ مادر میفتم: من در تن مادرم زندگی میکردم و اکنون او در اندیشهی من زندگی میکند. من باید بمانم تا او بتواند زندگی کند...
دریافت دیگری هم از نقاشی دارم. کودکی که ماری فدِن در درون بدن زن نقاشی کرده، شاید خود اوست، کودک درونش. انگار نقاش از هماهنگی حالت بدن زن و کودک درونش، میخواسته پیوندمان با کودکی را نشانمان دهد.
آن قایق در افق هم شاید آرزوها و رویاهایی است که سال به سال از ما دورتر و دورتر شدهاند... شبیه به مضمون متن موسیقی comfortably numb از پینک فلوید. دردها و حسرتهایی که دیگر از ما گسسته و همچون دود یا نمایی از کشتی در افق در حال محو شدن است:
There is no pain you are receding
A distant ship smoke on the horizon
ما بزرگ شدهایم، رویا رفته است:
The child is grown
The dream is gone...
زن آسوده در ساحل لمیده و کودک نیز شبیه به او شده؛ کودکی که پیشتر آرزوها را در برابر دیده و شوق پریدن را در سر داشت، حال فارغ و بیاعتناست.
این زن و کودک نمادی از ماست که بیحس و بیگانه از خویشتن در ساحل نشستهایم، و کودک درونمان را نیز با بیگانگی خویش همراه کردهایم. او نیز با سردی محو شدن رویا در افق را نظاره میکند.
شاید هم جای کودک در زن خالی است، و زن رفتن کودک و قایق رویاهایش را تماشا میکند...