محسن نامجو بعضی آثارش را بارها بازآفرینی کرده است. این ویژگی او برایم از هرچیزی شگفتانگیزتر است. وقتی میخواهم به اثری مثل زلف، نوبهاری، ساربان، نامه، ... گوش دهم، باید میان اجراهای مختلفش دست به انتخابی جدی بزنم. روشن است که هر موسیقیدانی در اجراهای مختلف یک اثر واحد حال و هوای متفاوتی را میآفریند. اما آنچه در نظرم نامجو را متمایز کرده، آن است که گویی برای هر اجرای جدید به دقت میاندیشد که خود را تکرار نکند، و این را میتوان در نحوۀ اجرای تئاتریکال او، تنظیم و نوع سازها، ملودیهایی که میخواند و احساسات متفاوتی که بروز میدهد، به روشنی دید (برای مثال میتوان اجراهای متفاوت نوبهاری را دید و شنید؛ آخرینش را در برنامۀ ریپلی در نوروز 1400 اجرا کرد که نو بودن اجرا و ملودی اثر برایم مبهوتکننده بود). دوست دارم به دنبال این بگردم که چه کسی جز او تا کنون دست به چنین کاری زده و منبع الهامش چه کسی بوده است...
بازنویسی و بازخوانی و بازنواختن آثار روش رایجی میان موسیقیدانان است. تقریبا همۀ آثار کلاسیک به دست آهنگسازان و نوازندگان مختلفی نواخته شدهاند؛ برای مثال من آثار شوبرت را با پیانوی فرانتس لیست (موسیقیدان نامی مجارستانی) گوش میدهم؛ یا نوکتورن 20 شوپن را با نواختن ولادیسلاو اشپیلمان (موسیقیدان لهستانی) دوست میدارم. آوای کولی دوساراساته را با اجرای ایزاک پرلمن میپسندم. همچنین قطعه محبوبم در موسیقی راک، comfortably numb، را در اجرای زندۀ دیوید گیلمور در کنسرت پمپئی (2016) میپرستم.
از قضا محسن نامجو خود در کاور کردن آثار دیگران هم کارنامۀ پرباری دارد. آثاری که از سیاوش قمیشی، ویگن، حبیب محبیان و دیگران خوانده، نسخههای بسیار زیبایی است که خیلی اوقات من شنیدنشان را به اصل آن آثار ترجیح میدهم؛ به گمانم آخرین اثری که وی تا امروز بازخوانی کرده، سرو خرامان استاد شریفزاده است. همچنین از آثار بسیاری نیز اقتباس کرده است؛ در موارد بسیاری ملودی آثاری از موسیقی جهان مبنای آثارش بوده، و خود به روشنی آنها را معرفی کرده است. بیشتر قطعات آلبوم جبرجغرافیایی این چنین ساخته شده است. قطعۀ جبر جغرافیایی خود متأثر از قطعۀ "Love Buzz" از گروه هلندی شاکینگ بلوست؛ یا برای مثال مرغ شیدا بر پایۀ اثر دیوید بوئی به نام «مردی که دنیا را فروخت» ساخته شده است.
بازآفرینی یک اثر در همۀ قلمروهای هنری سابقۀ دیرپایی دارد. در نقاشی و طراحی کلاسیک کپی کردن یا اصطلاحا مطالعه کردن (study) آثار دیگران رایجترین روش یادگیری است. این روش همچنین به یک قلمروی هنری محدود نیست و میتواند از هنری به هنر دیگر گذار کند؛ چنانکه طراحی از مجسمه نیز بخشی از فرایند یادگیری در نقاشی و طراحی کلاسیک است. اما این روش فینفسه مد نظر نیست. مطالعه و تکرار آثار دیگران زمانی یک بازآفرینی ارزشمند محسوب میشود، که هنرمند چیزی از خود بر اثر پیشین افزوده باشد. این اصل حتی در ساحتی مثل ترجمه یک اثر ادبی نیز موضوعیت دارد؛ چنان که در گفتوگویی که سال گذشته با محمدرضا پارسایار (فرانسه دان و مترجم) داشتم، ایشان فروتنانه اشاره کرد که اگر ترجمۀ او از بینوایان چیزی بر ترجمۀ حسینعلی مستعان افزوده، کار وی درست بوده، در غیر این صورت نباید دست به این ترجمه میزده است. چنانکه به تعبیر او امروز هرکسی دوست دارد شازدۀ کوچولوی خودش را داشته باشد، در حالیکه پس از ترجمۀ باذوق محمد قاضی و ترجمۀ دقیق ابوالحسن نجفی نیاز به ترجمۀ مجدد این اثر نبوده است.
با توجه به این اصل، در تاریخ هنر، مطالعه آثار پیشینیان به آفرینش آثار درخور توجهی انجامیده است. برای مثال ادگار دگا طراحیها و نقاشیهای بسیاری دارد که کپی آثار دیگران هستند و امروز به عنوان مرجعی در نقاشی کلاسیک مورد توجه نقاشان قرار گرفته اند. طراحی جان سینگر سارجنت از مجسمۀ شب (Night) اثر میکلآنژ را میتوان مثال زد که در میان آثار وی طراحی مهمی به شمار میرود؛ یا در حوزۀ هنرهای نمایشی، یک نمایشنامه مثل هملت بارها و بارها با اجراهایی متفاوت به روی صحنه رفته است؛ یا یک اثر داستانی به قلم همان نویسنده یا نویسندهای دیگر به نمایشنامه تبدیل شده و به صحنۀ تئاتر برده شده است؛ همچون کرگدن که اوژن یونسکو هم در قالب داستان کوتاه و هم نمایشنامه آن را نوشته است؛ یا روایت آزاد ناصر حسینی مهر از بوف کور و سه قطره خونِ صادق هدایت که در فروردین 96 به صحنۀ نمایش برده شد؛ یا حتی فیلمنامه آینههای روبهروی بهرام بیضایی که محمد رحمانیان آن را به شکل تئاتر-فیلم کارگردانی کرد؛ نمونهها فراوانند...
هنر مدرن نیز کارنامهای غنی از این گونه الهامات دارد. هنرمندان مدرن بسیاری در حوزههای تجسمی با ایدههای آوانگارد خود آثار پیشین را از نو آفریدهاند؛ همچون مونالیزای فرناندو بوترو، پرترههای اندی وارهول (برای مثال پرترۀ مرلین مونرو که مبنایش عکسی از فیلم نیاگارا بوده است)، یا حتی عکسهای عباس کیارستمی از آثار نقاشی موزۀ لوور که مضامین تابلوها را با بدنهای تماشاگران درآمیخت و آثاری نو آفرید.
اگر در کنار بازآفرینی، مفهوم اقتباس را هم در نظر بگیریم، صورتهای دیگری از بازآفرینی و اقتباس را نیز میتوانیم بازشناسی کنیم؛ برای مثال:
✅ باز آفریدن یک مضمون یا سوژۀ واحد در آثار یک هنرمند، همچون بالرینهای ادگار دگا؛ یا مضمون درخت در آثار پیت موندریان. به نظرم میرسد که پیت موندریان در نقاشی درختها سیر مشخصی را طی کرده و بارها درخت خود را از نوآفریده تا از درختهای واقعگرایانهاش به طرح درخت خاکستری کوبیستی خود برسد؛ پرترههای مودیلیانی؛ زنان برهنه در آثار گوستاو کلیمت؛ صورت بیچهره در آثار رنه ماگریت که اتفاقا ملهم از سرگذشت او بوده است.
✅ الهام از یک اثر موسیقیایی در هنر تجسمی و بالعکس، که ماهیت شهودی بیشتری دارد و بیشتر حاصل درک و دریافت هنرمند از تکرار، ریتم، وحدت، تعادل و ... در یک اثر است؛ در الهام گرفتن نقاشی از موسیقی میتوان به درختهای 9 گانۀ داود امدادیان بر اساس سمفونیهای بتهوون یا تابلوی کمپوزیسیون جاز اثر آلبرت گلیز اشاره کرد؛ و در الهام گرفتن موسیقی از نقاشی میتوان از قطعۀ جزیرۀ مردگان اثر سرگئی راخمانینف (آهنگساز روس) با الهام از تابلویی با همین نام اثر آرنولد بوکلین (نقاش سوئیسی) یاد کرد.
✅ارجاع نمادین به یک اثر هنری پیشین، که به نوعی اعتبار بخشیدن به ایدۀ محوری اثر جدید است. برای مثال فیلم بوهمین راپسودی که نام فیلم پرترهای از فردی مرکوری به کارگردانی برایان سینگر است و اشاره به اثری از گروه راک کوئین دارد؛ یا فیلم سینمایی متروپل مسعود کیمیایی که اشاره به اثر معماری وارطان هوانسیان (سینما رودکی امروز و متروپل سابق) است.
شاید بتوان به این دستهبندیها بازهم افزود؛ اما در نهایت من به دنبال پاسخ دادن به این پرسشم که کدامیک از هنرمندان خود را بارها و بارها آفریدهاند، و خود را به تکرار بازنگریستهاند؛ آنگونه که در محسن نامجو چنین سیر و سلوکی را دیدهام. آیا سیر خودنگارههای پابلو پیکاسو را هم میتوان در زمرۀ چنین بازآفرینیهایی در نظر گرفت؟ آیا سیر موندریان در ترسیم درخت هم در زمرۀ کاویدن و بازآفریدن خویشتن است؟ یا اگر وسیعتر بنگریم، آیا نمیتوان سیر آثار یک هنرمند را زیر چتر بازآفرینی خویش قرار دهیم؛ چرا که مجموعۀ کارهای یک نقاش، یک فیلمساز، یک مجسمهساز، یک نویسنده، یک موزیسین و حتی یک پژوهشگر بازنمای سیری است که او در زندگی برای پرورش ایدههایش طی کرده و نخ اتصال این خودکاوی را میتوان در آثار او دید؟
با این همه، آگاهانه بودن بازآفرینی در سبک نامجو، او را برای من متمایز میکند. حتی اگر اثری از او به دست دیگری از نو تنظیم شود (همچون دف، زلف و صنما به دست گروه سازهای بادی هلندی، و مجموعهای از آثارش به دست افشین خائف) میتوان رد او را در شیوۀ آوازخوانی تکرارنشدنی و اجرای منحصربفردش مشاهده کرد. به نظرم میرسد که نامجو برای خود عاملیتی بیش از یک خواننده و حتی یک آهنگساز قائل است. چنانکه خود در برنامۀ ریپلی به نقش هنر تئاتر در موسیقی خود اشاره کرد که منحصر به شیوۀ پرفورمانس او در صحنه نیست، که بر شیوۀ خوانندگی و اجرایش از ملودیها نیز اثرگذار است. نامجو خودبیانگری خویش را به کلام ترانهها محدود نمیداند؛ شیوۀ خواندن او در هر اجرا بیانگر مجموعۀ شخصیت یا هویت اوست: طنز افکارش، اشتیاقش به دانستن و شناختن، عواطف رقیقش چون عشق و ترس و خشم.
انسان در موقعیتهای مختلف، آمیزۀ دیگرگونی از این احساسات و ویژگیها را تجربه میکند. منِ امروز متفاوتم ازمنِ دیروز و منِ فردا. فرقی هست میان منِ اینجا و منِ آنجا... به همین ترتیب اجرای نامجو از یک اثر هربار متفاوت از پیش است. قصد او نه صرفا ساختن و خواندن یک قطعه موسیقی، که به بیان درآوردن خویشتن است، با همۀ خلقیات و احساساتش... در هرصحنه او نامجوی دیگری است، فرد تازهای است که احساسات دیگری را تجربه میکند؛ همچون رودخانهای در مسیر، که همان است و همان نیست. و این رمز پویایی نامجو و رودخانهای است که دم به دم تازه میشود!