سرآغاز
صبح یکی از روزها این چهار دوست از دروازه مسجد جامع که بر بلندای کوه بنا شده بود یکی پیش و دیگری از عقب او خارج، و در حال که داشتند از کوچه ی قلعه ای ها، می گذشتند، لیاقت با چهره آشفته ای ?گ?ف?ت :
- دیگه بسه... آخه تا کی باید با این بیماری سر کنیم... خونواده ها مونو از دست دادیم. تحملش سخته... خیلی طول کشیده، معلوم نیس تا کی خودمون سالم بمونیم!
اصن شاید دیدی فردا پس فردا خودمونم این مریضیو گرفتیم و مردیم...
دوستان اونوخت چی؟؟؟ هر روز مردم دره ی ما نابود میشه بیاین بریم پیش شیخ...
اون بهتر از ما علم داره بریم ازش کمک بخوایم."
شیخ از جوزجان بود و از این که خانه اش را سیل برده بود با خانواده خود مدام در سفر بسر میبرد و چند وقت میشد به روستای دیگری اندر آب آمده بود و زندگی میکرد...
سه دوست دیگر بهم نگاه کردند، و نزدیک لیاقت آمدند
میر شمس الدین دستی روی شانه لیاقت برد و گفت :
ـ لیاقت ما که اسم اون شیخ رو نمی دونیم
اون از استان جوزجانه میدونی چند هفته باید راه کنیم تا به جوزجان برسیم یه چیزی دیگه هم بگم ما نمیدونیم کجای جوزجان زندگی میکنه !
چطور پیداش کنیم آخه؟"
لیاقت چند قدمی برداشت و از میر شمس الدین دور شد و لب به سخن گشود :
- رفقا من از شیخ باخبرم، الان اون تو همین بالای اندر آب ما اومده و ساکن شده نظر من اینه بریم بالای اندر آب، اونجا آدرس محل زندگی شیخ رو از هرکی دیدیم بپرسیم."
یکی پیدا خواهد شد که محل زندگی شیخ رو بدونه.
رازالدین دستهایش را از جیب کفشنش در آورد سپس در حالیکه دستمال گل سیب را از دور سر خود رها می کرد سرش را چرخاند و گفت :
- آره اگه واقعا بالای اندر آب اومده باشه میتونیم اینجوری پیداش کنیم. ثمین خان هم با آشفتگی لب به سخن گشود :
- باید از این مشکل خلاص بشیم. اگه واقعا میخواین بریم اول خونه بریم خوراک برداریم. کفش بپوشیم، اسب بگیریم که از دریاچه راحت بتونیم عبور کنیم وگرنه هم برامون سخته و هم دیر میرسیم.
آنها بعد از دقایقی دستان یکدیگر را فشردند و با هم خداحافظی کردند و به سمت خانه های خود رفتند تا آماده رفتن شوند و با هم از پایین اندر آب پیش شیخ بروند و در مورد کارشان با او مشورت کنند.
چون محل زندگی شیخ کمی با آنها فاصله داشت طبق گفته دوست ثمین خان کفش پوشیدن، کمی قوت سفر آب و اسب برداشتند،
وقتی بعد از چند روز به جایی که محل زندگی شیخ بود رسیدند،
میر شمس الدین از چند نفر محل زندگی شیخ را پرسید :
- عموجون یک شیخ تو همین بالای اندر آب زندگی می کنه متسفانه ما اسمشو نمی دونیم حتی نمی دونیم خونه اش تو کجای این دره کوهساره. شما آیا اسمشو با آدرس خونه اش میدونید بهمون بگید میخوایم پیداش کنیم؟
تعداد شان با آنها سخن نگفتند تعداد دیگری با آنها هم کلام شدند:
- متاسفانه نمی شناسیمش حتی نمی دونیم کجا زندگی می کنه.
بلاخره بعد از این که آدرس شیخ را از خیلی ها پرسیدن یکی از این اشخاص راه رو که لباس خراسانی به تن دارد و از صورتش عرق سرازیر است به آنها گفت :
- او اسمش شیخ چوپانه و تو دره پل حصار زندگی می کنه.
همین آدرس شیخ را شنیدن لبخند زدند و به همدیگر نگاه کردند، از همان شخص قدردانی نمودند سپس به سمت منطقه پل حصار به راه افتادن بعد از مدتی به منطقه پل حصار رسیدند در آنجا پسری دیگری را دیدند و لیاقت داد زد :
- آی پسر جون بیا اینجا کارت داریم آدرس خونه شیخ رو میخوایم بپرسیم؟
پسر زمانی که شنید نزدیک آمد و لیاقت برایش گفت :
داداش ببخشید که مزاحم شدیم، ما می خوایم خونه شیخ چوپان بریم اما نمی دونیم او کجا زندگی میکنه، میشه خونه اش رو به ما نشون بدی پسر لبخندی زد و گفت :
- آره میدونم دنبال من بیایید تا خونه اش رو بهتون نشون بدم. آنها را جلوی خانه او برد و آنها مثل قبل از آن پسر با گفتن ممنونم و مرسی قدردانی کردند پسر برگشت و آنها نیز از اسب پایین شدند، اسبها را به درختان نزدیک بستند، لیاقت نزد درب خانه شیخ رفت و درب خانه او را به صدا درآورد و چند قدم از در خانه شیخ دور شد. چند دقیقه گذشته بود شیخ در را گشود
آن چهار دوست به شیخ سلام دادند و باهم احوالپرسی کردند...