کوهها هنوز تصویر خاطرات من هستند. وقتی با اتوموبیل میان دامن مارپیچشان روان میشدیم و من در سرسبزیشان شور زندگی را میدیدم. کوهها نوستالژی من هستند؛ درست مثل جعبهی موزیکالم، چراغ مطالعهام، میز تحریر چوبیام، مجلهها و واکمنم ... واکنم... چهقدر دوستش داشتم و با هر صدایش خون در رگهایم شدت میگرفت، از زمانی که النگوهایم را برای به دست آوردنش فروختم دریافتم که هر دوستداشتنی بهایی دارد. وقتی خراب شد و از بین رفت فهمیدم که دوست داشتنیهای این دنیا دوام ندارند ولی میتوانند همیشه در قلب آدم بمانند؛ مثل تمام آدمهایی که دوست داشتم و دارم؛ و آنهایی که فقط همان نسخهی قدیمیشان را دوست دارم. مثل تصویر سبز کوهها، مثل میز تحریر چوبی و مجلهها و جعبهی موزیکالم، مثل واکمنم ...
