صمیم گرفته بود دیگر گریه نکند اما نمی شد...
با اینکه سن کمی داشت احساس میکرد از رویاهایش قرن ها دور شده ...
موفقیت را طوری دیگر معنا میکرد چون دیگر احساساتش بودند که او را کنترل می کردند
در جنگل افکارش بارها گم شده بود و در دریای اتفاقاتی غرق شده بود ، که هیچ کس حتی عمق آن را تصور نمی کرد
میان حقیقت و خیال خانه ای ساخته بود که هر چند وقتی بهش سر میزد
با خودش میگفت:...
پس آن دخترک خیال باف با آن آرزو های بزرگ کجاست ؟ آن برق چشمان پر از امید و آرزو!؟...
ان کوه اعتماد به نفس که با هیچ طوفانی خرد نمی شد!؟...
فکر میکرد و فکر میکرد ...گاهی هم با خودش سخن می گفت
شاید اطرافیانش را شناخته بود اینکه هیچ کس نگران دیگری نیست، زیرا اگر نباشد دیگری هست ...راز زندگی ...
. تصمیمش را گرفت: ....
همان چیزی خواهد شد که بچگی هایش می خواست . در اعتماد قلبش را قفل کرد و کلیدش را دفن...
تا روزی که موفقیت خودش غوغا کند:)...