خواستم ازحادثه ی غمگین شاهچراغ بنویسم.
پرپرشدن 13لاله وزخمی شدن 30زائر
ازپروازمادروپسری درآغوش هم
ازتنهاماندن آرتین
ازتیری دیگربرپیکرمیهن
ازگلوله هایی که خواب کودکان شهررابهم زد
تاجامه های خونین!
ولی دروغ چرا؟ازنوشتن پشیمان شدم.
مدت هاست که عادت کرده ام صرفادرباره ی چیزهایی بنویسم که به اصطلاح لایک خورِآن هابالاباشد.نوشته های باکلاس وامروزی و...
ولی حادثه ی شاهچراغ هیچ کدام ازاین خصوصیات رانداشت.
میگوییدچرا؟
_هیچ کدام ازکشته هاچشم آبی نبودن
_موی هیچ کدام ازکشته هاعریان نبود وطبیعتابامرگشان نمیتوان ریسمانی برای روشنفکری ساخت!
چرابایدازچنین حادثه ای بنویسم؟
تصمیم میگیرم که مهرسکوت بروجدان خودبزنم وبگذرم.
بگذرم ونبینم خیلی ازچیزهارا.
نبینم که به بهانه ی مرگ یک دختردرحال تکه تکه کردن وطن هستند.
نبینم که به بهانه ی نیکاهابرادران را روبه روی هم قرارداده اند.
ازاین که بهرِعریانی داغی دیگربرمام این وطن خسته گذاشتند!
تصمیم گرفتم که نبینم خیلی ازچیزهارا!
این روزها مد درندیدن است.
ندیدن نقشه های شوم.
ندیدن شعارهای تجزیه طلبی.
ندیدن آتش زدن اموال(مردم)
ندیدن آتش زدن پلیس
ندیدن هتک حرمت مساجدوقرآن و...
آری،این روزهانبایددید!
نه خودراونه آینده ونه کشور را!
صرفا بایدبالای سرخودرا دید.
البته آن راهم نباید دید.
به جای دیدن بایدکشیدتامقدمه ای باشدبرای آزادی!
تضمینش هم خون های ریخته شده!
راستی دیگر آغوش رایگان نمیخواهی؟!