کارما:ایشون کارنامه ترمشو از سامانه گلستان می گیره و می بینه که بیوشیمی تجدید شده.بعد با صدای بلند میگه لعنت به این دانشگاه مزخرف.یکی از دوست هاش از اتاق بغلی میگه چته داد میزنی.کارما هم بهش میگه بیوشیمی افتادم وحیف وقتی که براش گذاشتم.بعد دوستش بهش میگه غصه نخور افتادن مال دانشجو هستش.بعد کارما میگه آره ولی این دانشگاه لعنتی هم از شانس بد ما تک جنسیتیه و دلمون به هیچیش خوش نیست.
بعد دوستش چشمک میزنه و میگه یه خبر خوب برات دارم.
کارما میگه چی؟
چشمک میزنه و بهش میگه امشب قراره بریم پارتی.
کارما میگه برو گمشو من اهل این کثافت کاری ها نیستم.
دوستش میگه اووو سخت نگیر.
یه دورهمی دوستانه هستش.دو ساعته بر میگردیم.
کارما هم که خوشش نمیومد جلوی دوستش بچه مامانی باشه قبول میکنه.البته به این شرط که زیاد نمونن و زود برگردن.
دوستش هم با لحن شیطنت آمیزی میگه چشممم.
شب که میشه با اسنپ خودشونو به لوکیشن پارتی می رسونن.
وارد مهمونی که میشن می بینن کلی رقص نور هستش و حتی دیجی هم آوردن.کارما اولش کمی مضطرب میشه ولی بعد که تعداد زیاد مهمون هارو می بینه از اضطرابش کم میشه.
لحظه ای از مهمونی نمیگذره که یه پسری با لباس پیشخدمتی برای کارما و دوستش شربت میارن.
کارما یکمی از شربته میخوره و میگه اووق چقدر تلخ بود.
دوستش چشمک میزنه و میگه اصلش به همین تلخ بودنشه!
کارما هم که فهمیده بود چی خورده بود به دوستش چشم غره رفت.
کمی بعد پسر شیک پوشی که کت و شلوار مشکی با کراوات قرمز زده بود به طرف کارما و دوستش اومد.رو به کارما کرد و گفت میتونم لحظه ای وقتتون رو بگیرم؟
تا اینو گفت دوست کارما سریع از بینشون رد شد و دستی به پشت سر کارما کشید و گفت موفق باشی عزیزم!
پسره وقتی لیوان مشروب کارما رو می بینه میگه چرا نخوردی؟خوشت نیومد؟آخه شراب اصل شیرازه.
کارما که محو لحن پسره شده بود مشروب رو بالا کشید.وقتی اونو خورد حس عجیبی پیدا کرد.انگار دیگه از چیزی نمی ترسید.به پسره گفت خیلی جذابی آق پسر حواست باشه چشمت نزنن.
پسره هم گفت نه جذاب تر از خانوم خوشگله ای که رو به روم هست.
کارما زیر زیرکی خندید و با عشوه به پسره گفت یه لیوان دیگه برام سفارش میدی؟
پسره گفت چشم و به خدمتکار اشاره کرد تا یه لیوان دیگه بیاره.
کارما که محو خوش تیپی اون پسر شده بود لیوان مشروب رو کامل سرکشید و بعدش لبخند زد.یه دقیقه از نوشیدن الکل نگذشته بود که یکهو کارما بیهوش روی زمین افتاد.
دوستش وقتی این صحنه رو دید جیغ زد و اومد بالای سرش.هرچی میگفت کارما کارما کسی جواب نمی داد.
با فریاد از بقیه خواست که آمبولانس خبر کنن.آمبولانس هنوز به بیمارستان نرسیده بود که کارما به علت افراط در مصرف مشروبات الکلی و اوردوز فوت کرد.
نگین اصل:ایشون حین درست کردن پاستا متوجه میشه که به گوشیش یه پیامک اومده.پیامک رو باز میکنه و می بینه که از بانک ملی هست و نوشته یک میلیون از حساب شما کم شد!به شدت عصبانی میشه و قلبش تند تند میزنه.با خودش میگه لابد ناصر(شوهرش)بازم کارت منو برداشته.شماره ی ناصر رو میگیره و میگه عزیزم تو با کارت من خرید کردی؟
ناصر میگه آره.
بعد نگین با صدای پر از بغضی میگه ولی ما قرار بود با این پول خمس بدیم😭😭
بعد گوشیو قطع میکنه و میذاره روی میز.
دوست داره پاستای مرغ رو بریزه توی سطل آشغال ولی یادش میفته که دوره کنترل خشم برداشته.
فکری به ذهنش میرسه.
میره بطری آب رو از در یخچال برداره تا با آب درد و دل کنه که یکهو پاش لیز میخوره و سرش میخوره به لبه میز و در چشم به هم زنی از هوش میره.
ناصر که حسابی از نگین میترسید جرأت نمیکرد برگرده خونه.
تصمیم گرفت که به گوشیش زنگ بزنه تا اول عذرخواهی کنه.
ولی هر چی زنگ میزنه نگین بر نمی داره.
اول فکر میکنه به خاطر عصبانیت بر نمیداره ولی یادش میفته که روز اول ازدواج به هم قول دادن که همدیگه رو از حال هم بی خبر نذارن.
ناصر به شدت نگران میشه و از کار مرخصی میگیره و میره سمت خونه.
هرچی زنگ آیفون رو میزنه کسی جواب نمیده.کلید رو با عجله از جیب کتش در میاره و درو باز میکنه.
بدو بدو میره تو اتاق ها می بینه نگین داخل اتاق خواب نیست.
بعد میره توی آشپز خونه و می بینه پخش زمین شده و خون زیادی از سرش رفته.بلند داد میزنه و میگه نگیینن نگیین جون من جواب بده.هرچی سیلی به صورت نگین میزنه بازم جواب نمیده.
هول میشه و زنگ میزنه به رفیقش و ماجرا رو تعریف میکنه و میگه من روانی شدم خودت برامون آمبولانس خبر کن.دوستش بهش میگه ببین نفس میکشه.دستتو بذار جلوی بینیش.ناصر که حسابی ترسیده بود دستشو آروم جلوی بینی نگین میذاره ولی می بینه که اصلا نفس نمیکشه.با صدایی لرزان به دوستش میگه نفس نفسسس نمیکشه.
دوستش میگه اون مرده ولی تو نباید آمبولانس رو خبر دار کنی چون برای خودت هم مشکل پیش میاد.
الآن اثر انگشت خودت هم روی جنازه مونده.تازه همسایه ها هم میدونن سر این که میخواست داییش رو چند بار تو شمال ببینه و تو نذاشتی باهم دعوا دارین.
بعد ناصر میگه خب تو میگی چه غلطی کنم؟
رفیق ناصر بهش میگه جنازه رو بذار داخل یه پتو و بعد خارج از شهر چالش کن.فقط سریع این کارو انجام بده تا کسی متوجه نشده.
ناصر که حسابی چشماش گریون شده بود سریع میره اتاق خواب ویه پتو رو بر میداره.
اونو باز میکنه وجنازه نگین رو داخلش میذاره.بعدش اونو کم کم میکشونه جلوی در.
درو که باز میکنه با صحنه عجیبی رو به رو میشه.
می بینه که نیما(برادر رضاعی سابق و پسرعموی فعلی نگین)پشت در هستش.نیما تا اون پتو رومی بینه شک میکنه و میگه این چیه که داری می بریش بیرون.
ناصر هم که انگار هول شده بود میگفت چیزی نیست با کمک نگین سبزی پاک کردیم و دارم سبزی هارو بیرون می برم.
نیما هم تو یه چشم بهم زدنی پتو رو باز میکنه و جنازه نگین رو می بینه.
بعد یقه ی ناصرو می گیره ومیگه با خواهر من چکار کردی کثافت آشغال.
بعد چاقو رو از توی جیبش در میاره و شاهرگ ناصر رومیزنه.
ناصر که در خون غلت میزنه میفته زمین.داشت نفس های آخرشو میکشید که به نیما گفت کمی بیا جلو.بعدش بهش گفت که نگین خواهر رضاعی تو نبود.این حقیقتو هیچ وقت نمیدونستی.نیما که با شنیدن این جمله نابود شده بود گفت چرااا پس چرااا نگین به خواستگاری من جواب نه داده بود.جواب بده لعنتی.
بعد ناصر بهش گفت که چون عقاید نگین به تو نمیخورد و نگین هم دنبال بهونه ای بود که بهت جواب نه بده.
نیما هم تا اینو شنید کنترل خودشو از دست داد و رگ دست خودشو زد.
و اما تیتر روزنامه ها در فردا.
جنازه ی یک دختر جوان و دو پسر جوان در منطقه ی یافت آباد تهران پیدا شد.
تحقیقات محلی پیرامون حادثه همچنان ادامه دارد
ایشون در اخبار می بینه که افغانستان تحصیل دختر هارو ممنوع کرده.به شدت عصبانی میشه و میگه چرا در قرن بیست و یکم چنین اتفاقی باید پیش بیاد.
برای همین بدون اجازه خانوادش به سمت مشهد بلیط می گیره تا جلوی سفارت طالبان تظاهرات کنه.
وقتی به مشهد میرسه طبق هماهنگی های قبلی به گروه های چند نفره تقسیم میشن و جلوی سفارت تظاهرات میکنن.
هرچقدر که پلیس ازشون میخواد دور شن تارا و دوستاش گوش نمیدن.
تارا یه بمب دستیو که به کمک اینستاگرام درست کرده بود پرت میکنه به طرف سفارت افغانستان.شیشه ها میشکنه و تارا هم بعدش فرار میکنه.
از ترسش کل شبو داخل هتل می مونه و تصمیم می گیره تا صبح بیرون نره.موقع خواب هم طبق عادت همیشگی درو قفل میکنه.
اون در خواب عمیقی میره ولی کمی بعد متوجه میشه که صدای تق تق از در میاد.اونقدرخوابش سنگین بود که نمی خواست از جاش بلند شه ولی با خودش گفت که شاید خدمتکار هتل میخواد صبحانشو بهش بده.
درو باز میکنه و می بینه یه مرد میان سالی که ریش پر پشتی داره و موهاش هم فرفری هست گردنشو می گیره.تارا تا میخواد جیغ بزنه اون مرد از توی جیبش اسپری بیهوشی رو برمی داره و تارا رو بیهوش میکنه.
تارا چند ساعت بعد داخل عقب یه وانتی به هوش میاد.
وقتی چشم هاشو باز میکنه وحشت میکنه.می بینه که سربازان طالبان اون رو گرفتن و دارن می برن به یه جای خیلی دور.
محکم جیغ میزنه ومیگه کمککک.
یکی از سرباز های طالب موهای تارا رو می گیره و بهش میگه خفه شووو
چطور جرأت کرده بودی علیه حکومت ما اقدام کنی.
از مرز ایران رد شدیم.
بلایی به سرت میاریم که روزی هزار بار آرزوی مرگ کنی.
تارا که انگار تازه متوجه وخامت اوضاع شده بود اشک شدیدی توی چشم هاش حلقه زد.
تنگی نفس گرفته بود و آرزوی مرگ داشت.
از شدت ترس بازم از هوش رفت.
وقتی به هوش اومد خودشو دور یه میدون وسط یه خیابون شلوغ دید.
یه مردی با شلاق کنارش وایساده بود و سه چهار تا دختر دیگه هم کنارش بودن.
مرده به زبان افغانی میگفت که من این هدیه هارو از ایران برای شما آوردم.کی میخواد اون هارو بخره؟
انگار دنیا روی سر تارا خراب شده بود.به شدت بغض و گریه کرد.یاد روزهای خوبش توی ایران افتاده بود.کنکورش.نوشتنش داخل ویرگول و محبت های پدر مادرش.
با خودش گفت کاش هزار بار مرده و زنده میشدم ولی داخل مشهد پامو نمیداشتم.
کمی که میگذره یه پیرمردی که ریش های جوگندمی داره میره پیش اون مردی که شلاق دستش هست و یه چیزی در گوشش میگه.
اون مرد هم لبخند میزنه و به تارا اشاره میکنه با این پیرمرد برو.
تارا حسابی ترسیده بود و همه جای بدنش یخ کرده بود.
اون پیرمرد که ناراحتی تارا رو دید بهش گفت غصه نخور.من کاری باهات ندارم.هیچ آسیبی هم بهت نمیزنم.فقط دوست دارم که برای فرزندانم ازین به بعد غذا درست کنی.من پنج تا پسر دارم و شیش تا دختر.
تارا که حسابی مخش سوت کشیده بود حداقل خیالش راحت شد که اون پیرمرد قصد بدی نداره.
وقتی به خونه اون پیرمرد رسید،پیرمرد اونو به طرف آشپز خونه راهنمایی کرد.گفت برای صبحانه ساعت هشت باید همه چیو آماده کنی.ناهار ساعت دو . و شام هم ساعت نه انشالله.
تارا که دیگه تحمل هیچیو نداشت از پیرمرد خواست که اونو تنها بذاره.
پیرمرد هم برای این که به تارا فرصتی بده تا با محیط جدید آشنا بشه حرفشو قبول کرد.
تارا یه کیسه برنج رو گوشه آشپز خونه دید.
فکری به ذهنش رسید.
فکری که میتونست اونو از تمام دردهاش خلاص کنه.
به آرومی کیسه برنج رو باز کرد و تمام برنج هارو تخلیه کرد.
بعد از کلی جستجو همون چیزی که دنبالش بود رو پیدا کرد.
قرص برنج!
از یه طرف به این فکر میکرد که خودکشی گناهه و از طرف دیگر میدونست که چاره ای برای فرار از این وضعیت نداره.
با صدای بغض آلودی گفت خدایا منو ببخش.من نمیتونم این وضعیت رو تحمل کنم.
و بعدش تارا برای همیشه آسمونی شد.