بودن کناربعضی آدم هاحالتوخوب میکنه حتی اگه چیزی هم بهت نگن.اصلاهمین حضورشون یه نوع قوت قلب وتسکینه.ازدیدگاه علم انرژی درمانی این آدم هاچون دارای انرژی مثبت زیادی هستن،حال ماروهم خوب میکنن.
امابه نظرمن انرژی مثبت چیزی جزوجودخدانیست.وقتی کسی باخودش درصلح باشه وسمت خدابره انرژی های مثبتی ازش ساطع میشه.اگه چنین آدم هایی روکنارتون دارین واقعاجزوخوش بخت ترین انسان هاهستین.
این آدم هارومیتونین پیش خودتون حاضرکنین،باحرف زدن،گوش دادن به اون هاوحتی خوندنشون!
میخوام درباره ی کتابی صحبت کنم که هیچ وقت نتونستم تمومش کنم!کتابیه به اسم یادت باشد.
به نظرم خودِآیت الله خامنه ای بهتر ازهرکسی این کتاب رومعرفی کرده.
کتابی تازه خوانده ام که خیلی برای من جالب بود.دختروپسرجوان_زن وشوهر_متولدین دهه ی 70،می نشینندبرای این که درجشن عروسی شان گناه انجام نگیرد،نذرمی کنندسه روز روزه بگیرند!
به نظرمن این رابایدثبت کرد درتاریخ که یک دختروپسرجوانی برای این که درجشن عروسیشان ناخواسته خلاف شرع وگناهی انجام نگیرد،به خدای متعال متوسل می شوند،سه روز روزه می گیرند.پسرعازم دفاع ازحریم حضرت زنیب می شود؛گریه ی ناخواسته این دختر،دل اورامی لرزاند،به این دختر_به خانمش_می گویدکه گریه ی تودل من رالرزاند،اماایمان من رانمی لرزاند.وآن خانم میگویدکه من مانع رفتن تونمی شوم.من نمیخواهم ازآن زن هایی باشم که در روزقیامت پیش فاطمه ی زهراسرافکنده باشم!ببینید،این هامال سال94و95ومال همین هاست،مال همین روزهای درپیش روی ماست؛امروزاین است. درنسل جوان مایک چنین عناصری حضوردارند،یک چنین حقیقت های درخشانی درآن هاحضورداردو وجوددارد.این هارابایدیادداشت کرد،این هارابایددید،این هارابایدفهمید.فقط هم این[یک نمونه]نیست که بگویید"آقا!به یک گل بهارنمی شود"؛نه،بحث یک گل نیست؛زیادهستندازاین قبیل.این دو_زن وشوهری که عرض کردم_هردودانشجوبودندکه البته آن پسرهم بعدمی رود وشهیدمی شود؛جزوشهدای گرانقدر دفاع ازحریم حضرت زینب است.
وضعیت این طوری است.
جریان آشنایی من بااین کتاب برمیگرده به اسفندماه سال97!دقیقا اولین باری که باکاروان دانشگاه رفته بودم راهیان نور.راهیان نورازفکه وشلمچه و...می گذشت ومعمولاهرقسمتی کتابفروشی داشت که پربودازمحصولات فرهنگی ومذهبی وکتاب های شهدایی.منم ازیه کتابفروشی چندتاکتاب خریدم وبعدازحدودیک ونیم ساعتی که دراختیار خودمون بودیم،برگشتیم داخل اتوبوس برای سوارشدن.
اسم کتابی که دوستم خریده بودتوجه من روبه خودش جلب کرده بود.
"یادت باشد"
با اجازه گرفتن ازاون چندصفحه ای ازکتاب روخوندم وفهمیدم که محتواش عاشقانه مذهبیه وبرام خیلی جالب توجه بود.
چون فرصت روبه اتمام بودوبایدسواراتوبوس میشدیم ازش اجازه گرفتم که کتاب روازش قرض بگیرم وچندهفته بعد داخل دانشگاه بهش تحویل بدم.
وقتی رسیدم خونه باشور وذوق کتاب روشروع کردم به خوندن.این دفه بادقت بیشتر!
این کتاب بانازکردن دختربرای ازدواج کردن شروع میشه ومیرسه تافراموشی دامادبرای آوردن شناسنامه موقع عقدوخاطرات شیرین دوره ی نامزدی وگلزارشهدارفتن ودرآخر به مأموریت های طولانیِ آقاداماد وآخرش هم سوریه و...!
اگه اشتباه نکنم شصت هفتاد درصدکتاب روخوندم ودیگه نتونستم ادامش بدم.
ازیه طرف هم باخودم قرارگذاشتم که این کتاب رووقتی ازدواج کردم تموم کنم وازطرف دیگه دلم نمیخواست پایان این کتاب روکه جدایی زوج عاشق هست روببینم.حس میکنم تحمل خوندن اون متن هارونداشتم.
شمارومهمون میکنم به قسمتی ازکتاب:
"بعدازعروسیِ آقاسعیدهرجاکه می رفتیم ازعروسی مامی پرسیدند.وقت زیادی نداشتیم.مهم ترین کارمان اجاره کردن یک خانه ی مناسب بود.حمیدنظرش این بودکه یک خانه ی بزرگ اجاره کنیم.دوست داشت که بهترین هارابرای من فراهم کند.اولین خانه ای که رفتیم حدود120متربود؛خیلی بزرگ ودل بازبانورگیرعالی.
قیمتی که بنگاه گفته بودباپس اندازحمیدجوربود.تقریباهردوتایی خانه راپسندیده بودیم.خوشحال ازانتخاب خانه ی مشترکمان ازدربیرون آمدیم.هنوزسوارموتورنشده بودیم که یکی از رفقای حمیدتماس گرفت.
صحبتشان که تمام شدمتوجه شدم که حمیدبه فکر فرورفته است.وقتی پرس وجوکردم گفت:"خانم میخوام یه چیزی بگم چون بایدتودرجریان باشی،اگرراضی بودی اون وقت انجام بدیم.یکی ازرفیقام الآن زنگ زدمثل این که برای رهن خونه به مشکل خورده،پول لازم داشت.اگرتوراضی باشی مانصف پس اندازمون روبه دوستم قرض بدیم،بانصف بقیش یه خونه کوچک تررهن کنیم تابعداکه پول دستمون رسیدیه خونه ی بزرگتراجاره کنیم."پیشنهادش راکه شنیدم جاخوردم.این پاوآن پاکردم.می دانستم باپولی که می ماند،خانه ی چندان خوبی نمیتوانیم اجاره کنیم.پیش خودم دو دوتاچهارتاکه کردم دیدم دریک خانه ی کوچک محله های پایین شهرهم می شودخوش بود.ازآن جایی که واقعااین چیزهابرایم مهم نبود،برای همین خیلی راحت همان جاقبول کردم.می دانستم بیشترخرج عروسی واجاره ی خانه روی دوش حمیداست.نمیخواستم اول زندگی تحت فشارباشد.
دوباره خوندن کتاب برمیگرده به چندهفته پیش.داخل خونه به شدت حوصلم سرمیرفت ونمیدونستم که چکارکنم.
کتاب های نخونده زیادی هم داخل کتابخونه داشتم.ازتاریخ تمدن شریعتی بگیرتاغورباقه ات راببوس برایان تریسی وآثارمسعودلعلی و...
ولی این کتاب هاچاره ی حال من نبودند.چون وقتی که حوصلم به شدت سرمیره جزخوندن رمان چیزی حالموخوب نمیکنه.برای همین کتاب روبعدازدوسال دوباره برداشتم وشروع کردم به خوندن درباره ی این زوج عاشق.
"پنج شنبه عروسی کردیم ودوشنبه برای ماه عسل باقطارعازم مشهدشدیم.باران شدیدی می آمد.اولین باری بودکه باهم مشهدمی رفتیم.ازپله های قطارکه بالامی رفتیم،هردوازنم باران خیس شده بودیم.باراهنمایی مدیرکاروان به سمت کوپه ی خودمان به راه افتادیم.مدیرکاروان که جلوترازمابودبه حمیدگفت:"آقای سیاهکالی یه زحمت براتون داشتم.به جرشمابقیه ی کسایی که توکاروان همراهمون اومدن سن وسال دارهستن.اگه میشه توسفرکمک حالشون باشین."همین طورهم شد.حمیددرطول سفردست راست همه شد.هرجاکه نیازبودبه آن هاکمک میکرد.بیشترزمانی که داخل قطاربودیم داخل کوپه نمی نشستیم.راهروی قطارسرپابیرون رانگاه میکردیم وصحبت می کردیم.گاهی اوقات که حرفی نبود،سکوت میکردیم.حرف هایمان راروی شیشه های مه گرفته ی قطارنقاشی می کردیم.ازخوشحالی شروع زندگی مشترکمان سرازپانمی شناختیم.مسیربه چشم برهم زدنی تمام شد.هم صحبتی باحمیدبه حدی برایم شیرین بودکه متوجه گذرزمان نبودم.مطمعن بودم این جاده بدون حمیدبه جایی نمی رسد.خیالم راحت بودکه بودنش یک بودن همیشگی است.تکیه گاه محکمی که مثل کوه پشتم ایستاده وعشق بی پایانی که تمام درهای بسته رابرایم به آسانی بازمیکرد.فکرمیکردم عشق ماهیچ وقت شبیه قصه های کودکی نمیشودکه کلاغ قصه به خانه اش نمی رسید!ماه عسلی که زیرسایه ی امام رضانقطه ی آغاززندگی ماشد.سفری ساده وفراموش نشدنی که تک تک لحظاتش برایم عزیزونجیب بود.
بااین که برای باردوم این کتاب روشروع کرده بودم بازم ازصفحه صفحه ی اون لذت می بردم.معمولاهرداستانی یک قهرمان داره،ولی داستان این زوج عاشق،دوتا!قهرمان هایی که برای باهم بودن مجبورن همدیگه روترک کنن!
"ازساعت دو ونیم به بعدعقربه های ساعت روی دیوارپذیرایی خیلی کندوکسل کننده میشد.هردقیقه منتظربودم که حمیدازسرکاربرگرددوزنگ خانه رابزند.ازسربی حوصلگی پشت کامپیوترنشستم وعکس های حمیدرانگاه کردم.به عکس گرفتن علاقه داشت،برای همین کلی عکس ازمأموریت هاومحل کاروسفرهایش داخل سیستم ریخته بود.بیشترازاین که باهمکارهایش عکس داشته باشد،باسربازهاعکس یادگاری انداخته بود.دلیلش این بودکه ارتباطش باسربازهاکاملارفاقتی بود.هیچ وقت دستوری صحبت نمی کرد.بارهامیشدکه وسیله ای رابایدازسربازش می گرفت،نمی گفت سربازآن وسیله رابه خانه ی مابیاورد.میگفت"توکجاهستی،من بیام ازتوبگیرم."بین عکس هایک پوشه هم برای بعدازشهادتش درست کرده بود.به من گفته بودهروقت شهیدشدازعکس های این پوشه برای بنرهاومراسمات استفاده کنیم.نگاهم راازعکس هاگرفتم.این باربیشترازدفعات قبل دیرکرده بود.حسابی نگران شده بودم.پیش خودم کلی خط ونشان کشیدم که وقتی حمیدآمدازخجالتش دربیایم.برای این که آرام بشوم شروع به راه رفتن کردم.قدم هایم رامی شمردم تازمان زودتربگذرد.اتاق هاوآشپزخانه راچندباری مترکردم.بالاخره بعدازچندساعت تأخیرزنگ خانه رازد.صدای حمیدراکه شنیدم انگارآبی بودکه روی آتش ریخته باشند.تمام نگرانی هاوخط ونشان کشیدن هافراموشم شد.
تاداخل شد،متوجه خیسی لباس هایش شدم.گفتم:"حمیدجان نگران شدم.چرااین همه دیرکردی؟لباسات چراخیس شده؟" نمیخواست جوابم رابدهد.طفره می رفت.سرسفره ی غذا،وقتی خیلی اصرارکردم تعریف کردکه باسربازهابرای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است.پابه پای آن هاکمک کرده بود.برای همین وقتی به خانه رسیدلباس هایش خیس شده بود.گفت:"برای حسینیه وکارخیرهمه ی ماسربازهستیم.داخل سپاه برونداریم،بیاداریم."بانگاهم پرسیدم:"فرقشون چیه؟"جواب داد:فرق برو وبیااونجاس که وقتی میگی برو،یعنی خودت اینجاوایستادی.انتظارداری بقیه جلوداربشن،ولی وقتی میگی بیا،یعنی خودت رفتی جلو،بقیه روهم تشویق می کنی حرکت کنن."این رفتارش باعث شده بودهمیشه بین سربازهاجایگاه خوبی داشته باشد.موقع کارخودش رادرلباس یک سربازمی دید،نه کسی که بایددستوربدهد.به حدی صمیمی ومتواضع بودکه بعضی سربازهاحتی چندسال بعدازپایان خدمتشان زنگ می زدندوباحمیداحوال پرسی می کردند.گفتم:"پس من هم ازاین به بعدبه رسم سپاه می برمت خرید!"گفت:"یعنی چجوری؟" گفتم:"دیگه نمیگم حمیدآقا،بیابریم خرید.میرم داخل مغازه میگم بیاداخل،این چندتاروپسندیدم،حساب کن!"کلی به تعبیرم خندید. "
برای باردوم هم نتونستم این کتاب رو تموم کنم.انگاریه حسی بهم میگفت که همه ی لذت این کتاب به اینه که ندونی آخرش چیه.شایدهم بدونی ولی ندونی چطوری!
بدونی ته این قصه جدایی زوج عاشقه ولی ندونی که عروس قصه چطوراجازه میده که همسرش به قربانگاه بره.بدونی آخرش پسربه آرزوی خودش که شهادت هست میرسه ولی ندونی که دختربعدازشنیدن خبرچکارمیکنه!بدونی که تاآخرقصه باهم خوشحال هستن ولی ندونی که آقاپسرچطوری دخترخانوم رومجاب میکنه برای رسیدن به معشوق اصلی.
کسی چه میدونه شایدروزی تصمیم گرفتم این کتاب روکامل بخونم.شایدم وقتی متأهل شدم وخواستم راهی دیارنبردبشم!شایدم وقتی که هیچ کتاب به دردبخوری داخل اتاقم نداشتم وبازبه سرم زدکه خوندنش روشروع کنم.امیدوارم که هیچ وقت تالحظه ی موعوداقدام به تموم کردن این کتاب نکنم!
میگن کتابیوکه "دوست" داشته باشی به سرعت میخونی تاازآخرش باخبربشی ولی وقتی"عاشق"کتابی باشی دوست نداری تمومش کنی وشایدم نیمه کاره رهاش کنی!
آرزومیکنم که کتاب هایی نصیبتون شن که هیچ وقت نخواین تمومش کنین!