میناخمیرکار
میناخمیرکار
خواندن ۱ دقیقه·۶ ماه پیش

میناخمیرکار

خوبی‌اش این بود که همه من را یک آدم قوی می‌شناختند و فکر می‌کردند همه چیز را درست می‌کنم و به اوضاع مسلطم؛

هرچند اگر همان لحظه زمین خورده بودم و داشتم به پهنای جان، اشک می‌ریختم!


خوبی‌اش این بود که هیچ‌کس باور نمی‌کرد چقدر کم آورده و چقدر غمگینم!


شبیه به بنای چوبی باشکوهی بودم که از درون توسط موریانه‌ها خالی شده‌بود و در کمال عظمتی که حفظ کرده‌بود، هر لحظه با تلنگری فرو می‌ریخت..


تصور می‌کردند قوی هستم، تصور می‌کردند به سپاه مشکلات پیروز می‌شوم، تصور می‌کردند هیچ چیز مرا از پا در نمی‌آورَد؛



معلم ونویسنده
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید