ویرگول
ورودثبت نام
معصومه شریفی
معصومه شریفی
معصومه شریفی
معصومه شریفی
خواندن ۷ دقیقه·۱۳ ساعت پیش

عنوان: "کلید آرزوها، در هزارتوی دیجیتال"

عنوان: "کلید آرزوها، در هزارتوی دیجیتال"

فصل اول: دخترک و رویای پنهان

آوا، دختری یازده ساله با موهای طلایی که مثل ابریشم در نور خورشید می‌درخشیدند و چشمانی قهوه‌ای که انگار دو فنجان قهوه‌ی داغ در نگاهش جا خوش کرده بودند، بیشتر وقتش را در دنیای گوشی موبایلش می‌گذراند. انگشت‌هایش با سرعت روی صفحه‌ی لمسی می‌لغزیدند و او را به دنیایی از بازی‌ها، ویدیوها و شبکه‌های اجتماعی می‌بردند.

اما ته دلش، آرزوی دیگری داشت. آرزویی که مثل یک نهال کوچک، منتظر فرصتی برای جوانه زدن بود: نویسندگی.

شب‌ها، قبل از خواب، دفترچه‌اش را بیرون می‌آورد و قصه‌هایی کوتاه می‌نوشت، اما به خاطر ترس از قضاوت دیگران، هیچ‌وقت آن‌ها را برای کسی نمی‌خواند. این ترس، مانعی بزرگ بود تا اینکه...

فصل دوم: ورود به هزارتوی آرزوها

در یک روز آفتابی، هنگامی که سرگرم بازی با رایانه‌ی شخصی‌اش بود. ناگهان، اتفاقی شگفت‌انگیز رخ داد! صفحه‌ی نمایشگر بزرگ کنار پنجره، با نوری درخشان شروع به تغییر کرد. گویی هزاران ستاره‌ی کوچک و نورانی، هم‌زمان در آن صفحه بیدار شدند. در یک لحظه، صفحه پر از رنگ‌های بی‌نظیر و خیره‌کننده شد. رنگ‌هایی که آوا تا به حال ندیده بود: آبی روشن آسمان، سبز شاداب جنگل، نارنجی دلنشین غروب

بنفش زیبا و طلایی باشکوه. این رنگ‌ها، مثل یک نقاشی زنده، در هم ترکیب شدند و اتاق را با نور، شادی و شگفتی پر کردند.

آوا که از این منظره‌ ، کاملاً شگفت‌زده شده بود، حتی فکر نکرد که چطور یک نیروی نامرئی دارد او را به سمت خود می کشد در همان لحظه، خود را در جایی دیگر دید؛ سرزمینی عجیب اما بسیار زیبا: یک هزارتوی بزرگ و نورانی! دیوارهایش از شیشه‌های رنگی و سنگ‌های قیمتی ساخته شده بود که مانند جواهرات زیاد،

می‌درخشیدند. نور این هزارتو، چشم را نوازش می‌داد، در آن مکان صداهای آرامی شنیده می‌شد؛ انگار باد، قصه‌های قدیمی را تعریف می‌کند.

در کنار آوا، ماری سیاه، اما خطرناک آرام نشسته بود. پولک‌های تنش مانند هزاران الماس کوچک می درخشیدند و چشمانش، چون دو شعله آتش به آوا نگاه می کردند.

او با صدایی ترسناک روبه دخترک کردو گفت:

برای چه به اینجا آمده ای؟

افراد زیادی برای شکست دادن من و پیدا کردن کلید آرزوها

پا در این مکان گذاشتند اما بازهم در هزارتو گم شدند

زیرا پشت سر گذاشتن این هزارتو اراده ای محکم می خواهد.

حال اگر میخواهی از اینجا جان سالم به در آوری و به آرزویت دست یابی کلید آرزوها را پیدا کن.

البته این را بدان که تو نمی توانی کار به این دشواری را انجام دهی.

آوا که ترکیبی از کنجکاوی و کمی ترس در دلش بود، با صدایی آهسته پرسید: کلید آرزوها چیست؟ و چطور می توانم آن را پیدا کنم؟

مار با لحنی تمسخر آمیز گفت : کلیدی است که با آن می‌توان به هر آرزویی رسید.

در ضمن هزار توی را به درستی بگرد شاید آن را پیدا کردی!

حرف‌های مار، آوا را به فکر فرو برد. شاید او واقعاً چیز مهمی را در درون خودش فراموش کرده بود! با قدم‌هایی آرام و با احتیاط، اما با دلی پر از امید و هیجان، وارد هزارتو شد.

فصل سوم: راز کلمات جادویی

دیوارهای براق هزارتو، هر لحظه رنگ عوض می‌کردند و با هر چرخش، راه جدیدی جلوی پایش باز می‌شد. او با دقت به همه جا نگاه می‌کرد، اما هر چقدر بیشتر می‌رفت، حس می‌کرد تنهاتر و گُم‌تر می‌شود. حرف‌های مار مثل یک صدای بد توی گوشش می‌پیچید: تو نمي توانی این کار را انجام دهی !

آوا فکر می‌کرد نکند راست بگوید؟ نکند نتواند “کلید آرزوها” را پیدا کند؟

ترس کم کم کل وجودش را گرفت. احساس می‌کرد در این هزارتوی بی‌پایان ، تنهاست و هیچ‌کس نیست که کمکش کند. قدم‌هایش سنگین شده بود و ناامیدی مانند یک سایه بزرگ روی سرش افتاده بود. درست همان موقع که آوا داشت ناامید می‌شد و می‌خواست برگردد، یک نور ملایم از دور،

چشمش را گرفت. نور از لای شاخه‌های درخت‌های بسیار قدیمی که وسط هزارتو بودند، بیرون می‌آمد.

او با یک عالمه امید، به سمت نور رفت. وقتی به جایی رسید که نور از آنجا می‌آمد، یک صحنه‌ی قشنگ و آرامش‌بخش دید. زیر یک درخت بزرگ و قدیمی، پیرمردی نشسته بود که ریش‌های سفید بلند و چشمانی داشت که انگار تمام رازهای دنیا در آن‌ها پنهان بود. پیرمرد یک لبخند گرم و مهربان روی صورتش داشت که تمام خستگی راه را از تن آوا بیرون کرد. پیر مرد یک کتاب قدیمی دستش بود و آرام‌آرام ورق می‌زد.

آوا با صدایی که کمی می‌لرزید، داستانش را برای او تعریف کرد؛ از اینکه چطور وارد هزارتو شده، از مار سیاه و حرف‌های ناراحت‌کننده‌اش، و از اینکه چقدر دنبال “کلید آرزوها” می‌گشت. پیرمرد با دقت و مهربانی به حرف‌های آوا گوش داد. وقتی آوا حرف‌هایش را تمام کرد، پیرمرد با همان لبخند پر از راز گفت: “برای اینکه کلید را پیدا کنی، اول باید خودت را خوب بشناسی. باید بدانی چه چیزی را از ته دلت می‌خواهی، نه فقط چیزی که به ذهنت می‌رسد.”

همین‌طور که پیرمرد حرف می‌زد، آوا حس کرد حرف‌هایش نه تنها به گوشش، بلکه به قلبش هم راه پیدا کرده . ناگهان، یک خوشحالی بزرگ مثل جرقه ای در دلش روشن شد: “نویسندگی! آرزوی من این است که نویسنده شوم!” این کشف، مثل یک لامپ بود که تاریکی درونش را روشن کرد.

پیرمرد با تحسین به آوا نگاه کرد و گفت : از اینکه اینقدر با شور و شوق هستی خو شحالم ! اما راه سختی در انتظار توست. این هزارتو جایی است که اراده‌ات را امتحان می‌کند. برای پیدا کردن کلید، باید با تاریکی‌های خودت بجنگی. او آن کتاب قدیمی‌ که دستش بود را به آرامی به سمت آوا گرفت و گفت: این کتاب، راز کلمات بسیار قوی را در وجودش دارد. کلماتی که می‌توانند تاریکی را از بین ببرند. آن‌ها را پیدا کن، بشمار و با صدای بلند بخوان.

آوا با احترام کتاب را از پیرمرد گرفت. جلد کتاب از جنسی عجیب و برگ‌هایش زبر و خیلی قدیمی بودند، اما آوا حس می‌کرد یک قدرت بزرگ از آن به او منتقل می‌شود. حالا، با کمک پیرمرد مهربان و این کتاب جادویی، آوا می‌دانست که باید چه کار کند. او دیگر تنها نبود. راه پیش رویش روشن‌تر به نظر می‌رسید و یک اراده قوی برای مبارزه با مار و پیدا کردن کلید آرزوهایش در دلش شعله‌ور شده بود.

فصل چهارم : کلیدی از دل، نه از طلا

او کتاب را گرفت و با اراده ای محکم به طرف مار بازگشت.

آن را باز کرد و شروع به خواندن نمود.

هر کلمه مانند شمشیر در دل مار فرو می رفت، مار خودخواه که تحمل صداقت کلمات کتاب را نداشت از آن سرزمین فرار کرد.

دخترک قصه ی ما حالا دیگر نه از نور صفحه نمایش، که از روشنایی درونی خود می‌درخشید، به دنیای واقعی بازگشت. عینک واقعیت مجازی را به آرامی از روی چشمانش برداشت. اتاقش همان اتاق همیشگی بود، اما آوا دیگر همان آوای سابق نبود. نسیم بهاری هنوز از پنجره می‌وزید و عطر شکوفه‌ها را با خود می‌آورد، اما حالا این عطر برای آوا معنای عمیق‌تری داشت؛ بوی زندگی، بوی کشف و بوی یک شروع تازه.

او به صفحه‌ی خاموش رایانه‌اش خیره شد. دیگر خبری از رنگین‌کمان‌های عظیم یا هزارتوی ساخته شده از نقره و طلا نبود. مار سیاه با چشمان آتشینش هم در ذهن آوا، و در همان هزارتوی تاریک گم شد.

چیزه باقی مانده ، یک بازی تمام‌شده نبود بلکه یک فهم درست از خود و جهان دورو برش بود.

آوا با خود فکر کرد که این بازی‌های رایانه‌ای، شمشیر دو لبه‌اند. اگر درست استفاده شوند، می‌توانند پنجره ای به سوی شناخت خود باشند وگرنه عمر را نابود می‌کنند. این جملات، نه فقط کلماتی ساده، بلکه درسی بزرگ از اعماق هزارتوی دیجیتال بود.

از آن روز به بعد زندگی آوا تغییر کرد. او با آرزوهای رنگین در دل، قول داد که هرگز از دنیای واقعی و مهارت های خود غافل نماند. قلم را برداشت و دفترچه‌ی قدیمی‌اش را باز کرد. دیگر نیازی به پنهان کردن نوشته‌هایش نداشت. کلمات، آزادانه از ذهنش بیرون می آمدند، و روی کاغذ می‌رقصیدند. او می‌نوشت، از آرزوهایش، از هزارتوی دیجیتال، از پیرمرد دانا و از ماری که به او یادآوری کرده بود که جز بی فایدگی چیزی در جثه ندارد ، اما آوا ثابت کرده بود که در تنش ، گنجی از دانایی و صداقت پنهان است.

وی آموخت که گاهی، یک بازی رایانه‌ای می‌تواند آغازگر سفری به سوی بزرگترین آرزوها باشد، به شرطی که قلب، اراده و هدفی درست پشت آن باشد. او حالا کلید آرزوها را در اختیار داشت؛ کلیدی که نه از جنس طلا و نقره ، بلکه از جنس کلمات، اراده و شناخت عمیق از خود بود. آوا آماده بود تا با این کلید، درهای دنیای واقعی و آرزوهای بی‌ پایانش را یکی‌یکی باز کند.

پایان

نویسنده: معصومه شریفی

۱
۰
معصومه شریفی
معصومه شریفی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید