عشق پیامبر((عشق محمد))
آخ که چقدر دوست دارم امشب دوباره بنویسم؛
قلمی یا خودکاری در دست بگیرم، ولی نه، اینها قدیمی شدهاند.
موبایلی در دست بگیرم و با نوتپد سامسونگ شروع به نوشتن کنم.
آخ از زمان، از روزها و شبهای بیبازگشت، کاملاً بیبازگشت و رفتنی…
کاش این شبها و روزها جور دیگری سپری میشد، کاش شکل دیگری سپری میشد.
کاش دوباره عاشق بودم، شاید هم عاشق میشدم.
نه، اصلاً دیگر نمیخواهم عاشق بشوم.
عشق درد است، درد و درد عشق نفهمیدنه، ندونستنه، عشق ندیدنه…
دقیقاً، عشق خودِ خودِ ندیدنه.
شاید دیدن هست، دیدن فردی غیر از خودت.
شاید مشاهده هست؛ بله، مشاهده با دیدن فرق دارد.
مشاهده با درک از طریق ذهن است و دیدن فقط از طریق دو چشم.
بله، عشق مشاهده است، شاید از نوع مشاهده (اقْرَأْ بِاسْمِ رَبِّكَ الَّذِي خَلَقَ، الَّذِي خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَق).
شاید جبرئیلگونه باید فقط و فقط مشاهده کرد و نگریست به معشوق؛ فقط مشاهده با تمام وجود.
اگر پیامبر نگاه میکرد، نمیتوانست بفهمد (رب) را؛ شاید خالق را نمیفهمید، شاید غرق در شش بال جبرئیل میشد، شاید غرق در پرواز جبرئیل میشد.
ولی پیامبر ندید و نشنید و گوش نداد؛ پیامبر فقط و فقط مشاهده کرد با قلبش، با روحش، از معشوق؛ از معشوقی که ماهها منتظرش بود، منتظر آمدنش یا بوییدنش یا دیدنش بود.
بله، منتظر دیدن معشوق بود.
ولی وقتی معشوق ظهور کرد، اصلاً چشمان نمیدیدند؛ اصلاً بینایی وجود نداشت. مشاهدهای با قلب بود؛ صدایی آرام که زمزمه میکرد: «اقْرَأْ».
بخوان! بخوان! بخوان! مگر شبها و روزها دعا و نیایش نمیکردی؟ مگر التماس نمیکردی؟ در زیر درخت صدر، من آمدم، پس بخوان. حالا نوبت توست که تمام جهان و جهانیان را مبهوت خود کنی. بخوان، پس بخوان.
و پیامبر که مبهوت تماشای معشوق بود و نمیتوانست بخواند، اصلاً «امی» بود و سواد نداشت (أَنَا لَسْتُ بِقَارِيءٍ).
خواندنی در کار نبود، بلکه مشاهده لازم بود؛ مشاهده تمام آنچه بر قلب ایشان نازل میشد.
باید قلبت آماده میشد برای مشاهده اسرار الهی.
پیامبر مشاهده کرد و آموخت.
آموخت اولین نامه معشوق را بر قلب خود…
قلم:
صبر کن ای بنده عاشق، صبر کن تا تو را لبریز از عشق کنم.
کمی صبر داشته باش و نترس.
نترس، تو مدتها روزها و شبها منتظرش بودی.
شبها صدایش میکردی، ما همه شب کنارت بودیم؛ ما همراهت بودیم.
در تاریکی شب، چه شبهایی که با پای خسته کوهپیمایی میکردی برای رسیدن به غار و در دل تنهایی کوه، چه نجواهایی کردی و چه التماسهایی…
ما همراهت بودیم، ما کنارت بودیم، ما با تو بودیم، ما در صدایت بودیم، ما در رگت بودیم، ما در رگ گردنت (حبل الورید) بودیم:
وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَيْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِيدِ
(سوره قاف، آیه ۱۶)
«و ما به او از رگ گردنش نزدیکتریم.»
بله، ما بودیم، ما درونت بودیم، ولی تو نمیفهمیدی که ما هستیم.
امشب میفهمی و مشاهده میکنی که تو، ما هستی.
میفهمی و مشاهده میکنی ما را از درون خود.
ما مراقبت بودیم، آنقدر که حتی نجوای درون دلت را میشنیدیم.
وجود تو وابسته به وجود ما بود.
آری، بگوش باش: (خَلَقَ الْإِنْسَانَ مِنْ عَلَقٍ) ما درونت خون بسته تو بودیم، درون رگهایت بودیم و جریان داشتیم.
ما باعث تپش قلبت بودیم، ما ضربان نبضت بودیم و تو را ذرهذره حرکت میدادیم.
ٱقْرَأْ وَرَبُّكَ ٱلْأَكْرَمُ
«بخوان! و پروردگار تو کریمترین است.»
ٱلَّذِي عَلَّمَ بِٱلْقَلَمِ
«همان کس که به وسیله قلم آموخت.»
تو نمیدانستی و ما به تو آموختیم راه و رسم پیامبر شدن را.
بله، ما به تو آموختیم چطور در شبهای تار به کوه بروی و به غاری که صدای قلبت را میشنیدیم، بروی؛ و آموختیم که چطور معشوقت را صدا بزنی و با تمام وجودت خواستار مواجهه با معشوقت بشوی.
كَلَّاۤ إِنَّ ٱلْإِنسَانَ لَيَطْغَىٰۤ
«حقاً که انسان طغیان میکند.»
اما سرنوشت همه را میدانیم. میدانیم که بعد از آموزش، طغیان میکنید؛ به آگاهتیان، طغیان میکنید به آموزگارتان.
أَن رَّءَاهُ ٱسْتَغْنَىٰۤ
«همین که خود را بینیاز ببیند.»
و خود را بینیاز میبینی از آموزگار، از آموزگاری کریم.
پس تو ای محمد، از همین اول، آخر را گفتیم به تو: آخرش طغیان است بر خالق، آخرش طغیان است بر آموزگار و بینیازی از آموزگار.
آیا میخواهی ادامه دهیم؟ آیا توانش را داری؟ قطعا ما یاریت میدهیم.
إِنَّ إِلَىٰ رَبِّكَ ٱلرُّجْعَىٰۤ
«بیگمان بازگشت به سوی پروردگار توست.»
بازگشت همه شما به ماست؛ به رگ گردنت است، به خون بستهات است.
ما بازگشت شماییم؛ یکی به یکتان به ما بازمیگردید همانطور که از اول رفتید، ولی طغیان زده بازمیگردید.
ما تو را انتخاب نکردیم و ابراهیم را و اسماعیل را و یوسف را و اسحاق را و زرتشت را؛ تو ما را خواستی.
اینها ما را خواستند، بیا تمام وجودت.
تو لحظهلحظه پیگیر ما بودی، در فکر ما بودی، در ذهنت ما بودیم.
زمانی که چوپانی میکردی، زمانی که در گرمای سوزان بیابان اشتران را با صحرا میبردی با یک پیاله شیر و تکهای نان، تو پیگیر ما بودی.
مادرت اینجاست، همان که تورا نوازش نکرد، همان که تورا زایید، در دامنش… همان که منتظرش بودی تا در آغوشش بگیری و چنین فرزندی را مادری نکرد و نبود.
پدرت نیز هست، پدری مهربان، پدری که نبود، ولی ما بودیم.
یادت میآوریم زمانی که شیر حلیمه خشک شده بود و تو در حال تلف شدن بودی، زمانی که کسی تورا قبول نکرد برای دایگی…
آری، تو بودی و جدالی برای بقا، جدالی برای زندگی.
تو باید میماندی، باید زندگی میکردی حتی بدون مادر، بدون پدر و بدون خوراک.
اکنون مادرت نگاهت میکند و تو در آرزوی آغوش مادرت، ولی صبر داشته باش.
تو رسالتی داری، تو خودت خواستی رسالتی داشته باشی.
صبر داشته باش، صبری از جنس ایوب.
تو ذرهذره مشاهده میکنی و ذرهذره نبی میشوی.
سنگ میخوری و رسول میشوی، دشنام میخوری