از چی بگم آخه؟ شب که منتظر ما نمیشه... میره و میاد.
منم گلوله میشم لای ملحفه های چروکیده و نخ به نخ، خیالات گره خورده رو می ریسم و میبافم، یکی زیر، یکی رو... یه شالگردن طولانی، به رنگ خاطره ها...
شالگردن خاطره هارو، هیچکی نمیخواد گردنش کنه، حتی ماه. خفه میکنه، بدجور خفه میکنه! این روزا زل که میزنم به پنجره، ابرای خاکستری لحاف میشن رو دلتنگی ستاره ها.
انگشتام پیچ میخوره لابه لای رج های گره خورده و اخم میکنم. میدونی، آدم گاهی برای زنده بودن، یه بهونه کوچولو کم داره.
میگفتن باید به یمن فردا و خورشید و روشنی زنده موند. من دیگه خسته شدم، بدا به حالی وقتی که همون بهونه هم آرزو باشه، عین خود تو...
خبره شدم تو آرزو کردن و خیره شدن به پرده هایی که شاید پشتشون خورشید باشه، کسی چه میدونه؟
ولی شبه دیگه! آدم یهویی، هوس نبودن میکنه.
شاید اگه موندن انقدر تقلا نمیخواست، آواز یه مینای باغ پای پنجره و یه چای معمولی هم بهونه خوبی بود. ساکت میشم و ذره ذره، لبام رو خیس میکنم. منم ندونم تو که میدونی خیال چی به سر آدم میاره!
نگاه میکنم به خاکستری نیم جون نگاهت و میبینم که دور میشی... می ترسم. آخه این شالگردن لعنتی برای به بند کشیدن، فقط یک رج خاطره تو رو کم داره..!
پ.ن: کوتاه بود و غمگین و چنگی به دل نمیزد، میدونم... ولی حالا شما نظرتون رو بگید و خوشحالم کنید :)