نصفه نیمه و خمیده، زل زده بودن به پنجره های خاکستری سفید و دیوارای بی روح. یکی شون که پیرمرد قد خمیده ای بود و موهای مجعدی داشت، پکی به سیگار نیمه تموم خستهاش زد و جویده جویده گفت: میگما، تو تا حالا عاشق شدی؟ پیرمرد فرتوت کچلی که روبروش روی چهارپایه نشسته بود، عینکش رو جابجا کرد و زمزمه کرد: چی بگم... ترجیحاً نه.. پیرمرد قد خمیده سرفه ای کرد و دود سیگار از سرفه هاش بیرون ریخت: چرا نه؟ پیرمرد عینکی زمزمه کنان گفت: شاید چون عاشق شدن درد داره! پیرمرد اولی پوزخند زنان گفت: نگو از درد میترسی!
عینکش رو از چشم برداشت و خندید: اگه از درد نمیترسیدم، تن به تغییر داده بودم. اگه داده بودم الان بیمارستان اعصاب و روان ننشسته بودم... الانم اینجام تا قایم بشم، دردا مسلح حمله میکنن... و خندید، مجنون وار و عصبی.
پیرمرد اولی، دست لای موهاش برد و لب زد: اگه عاشق نشدی، از کجا میدونی که درد داره؟
چند لحظه هردو سکوت کردن، اولی باز گفت: مگه پرواز برای پرنده آسونه؟ ولی پرنده قفسی دیگه پرنده نیست، میدونی چیه؟ دومی پوزخند زد: اگه آسمون طوفانی بود چی؟ من دیگه خسته شدم از مردن!
اولی گفت: اگه طوفانی نبود که من و تو الان اینجا نبودیم که! و دوباره بلند قهقهه زدن، دیوانه وار.
اولی گفت: شاید این موهای سفید هم، پر های همون کبوتر لعنتیه! دومی به تلخی آه کشید: مگه تو عاشق شدی؟
پیرمرد قد خمیده، بلند شد به راه رفتن. سرش پایین بود و به لباسای گشاد تنش زل زده بود.
دومی بی مهابا پرسید: عاشق چیش شدی؟
قد خمیده، به سختی تن نیمه جونش رو حرکت میداد، زمزمه کرد: بد چیزی بود لامصب! دریا بود، آفتاب بود، خیال بود، آواز بود، پناه بود، سکوت بود، شب بود، شب! هنوزم شبه... هنوزم شبه... هنوزم شبه...
و دوباره نفس گرفت: این قرصای بی خاصیت.. چشماشو از یادم بردن!
+ مگه، تو برای همین اینجا نبودی!؟
_ نه، نه، نبودم! میخواستم خودمو فراموش کنم، خودمو!
+ پس تو عاشق نبودی. معشوق، جان وجود عاشقه. قرص که سهله، مرگم یاد معشوقو پاک نمیکنه!... و خندید، پر بغض و دردمند.
_ تو که گفتی عاشق نشدی!
پیرمرد کچل به زمین زل زد: گفتم ترجیحا نشدم... و باز، هردو سکوت کردند.
پیرمرد کچل نالید: من و این نعشی که میبینی، منو این تن زخمی، آره! هردو از نبودنا فراری ایم... پیرمرد اولی گفت: این پرنده نه قفس خوشه و نه به پرواز، هه! این بود زندگی؟
_آخه قدیم ترا میگفتن، آدمی به محبت زنده است..
پیرمرد اولی لگدی به چهار پایه زد: این خنده ها وجدان ندارن... همشون دروغ میگن، باورشون نکن!
پیرمرد دومی، بی هوا مشتی خاک از لب پنجره برداشت و به هوا پاشید: دیگه هیچی رو باید نمیکنم...
پیرمرد خمیده پشت، سعی کرد صاف بایسته و با صدای دلهره آوری، نوک کفشش رو کف زمین ضرب گرفت: کاش، پاییز رو باور نمی کردم..
_ چی رو باور نمیکردی؟
+ پاییز رو... پاییز رو...
سکوت زجر آوردی در اتاق طنین انداخت. پیرمرد اولی، بلند و بی مهابا داد کشید: این دیوارا هیچ و پوچن، دروغه، دروغه، همه اینا دروغه! ماه دروغه، رنگا دروغن، روشنی دروغه! پاییز تو محکومی! تو گفتی دروغ نیست، الکی نیست، سراب بود همه چی؟ پاییز تو محکومی به هدر رفتن خاطره ها، به لحظه ها مرگ، به جنون!
پیرمرد دومی نجوا کرد: پرنده ای که مرده، آشیونه اش رو گذاشته رفته، بالاش شکسته، دیگه محکومیت پاییز دردی ازش دوا نمیکنه! منو توییم و جانی برای مرگ و شاید عشقی برای فنا!
سیگار از دست پیرمرد افتاد و خاموش شد.