پرسید: کجا داری میری وقت غروبی؟
جواب داد: مگه کجا دارم میرم؟
گفت: آخه چمدون دست گرفتی که بری دیگه..!
جواب داد: مگه هرکی چمدون ببنده رفتنیه؟
+ خوب، آره دیگه! آدما چمدون میببندن که راهی بشن!...
با انگشت پرستو هارو نشون داد: ببین، رفتن دیگه! بی چمدون رفتن!
+ یعنی با چمدون نمیشه رفت؟
_ چمدونا سنگینن، هرکی با چمدون بره زود بر میگرده.. بدا به حال وقتی که دست خالی برن!
+ اونوقت کی میان؟
زل زد به آسمون: بحث رفتنه ها! شاید زودی که دیر شده باشه!
نگاه کرد به پرستو ها: آخه بعضیاشون هرگز نمیان!
_ همین دیگه.. نگفتی، آدما چطوری میرن؟
گفت: بعضیا بی چمدون، بعضیا با چمدون.. ولی آدما که برن به این آسونیا نمیان!
پرسید: یعنی کی میان؟
+چمیدونم! ذات آدمه دیگه: هروقت از جایی که رفته، خسته بشه...
زمزمه کرد: وه که چه عجیب غریبن آدما!
خندید: تو بگو، فضاییا چطور میرن؟
ابرو هاشو چین داد: ما فضاییا نمیریم که! ما نون و نمک سرمون میشه.. مثل شما آدما نیستیم که یهو هوا ورمون داره خونمونو ول کنیم، بریم..
آه کشید: ما بی چمدون رفتن تو کارمون نیست.. با چمدون میریم که سنگینیش برمون گردونه.. زود زود زود.. :)
پ.ن: شاید ادامه دادم.. ولی الان همینقدر هم، کفاف بغض گلوم و دل شکسته ام بود..