" تَمَنایِ روُشَنی... "
" تَمَنایِ روُشَنی... "
خواندن ۱ دقیقه·۱ ماه پیش

چمدون؛

پرسید: کجا داری میری وقت غروبی؟

جواب داد: مگه کجا دارم میرم؟

گفت: آخه چمدون دست گرفتی که بری دیگه..!

جواب داد: مگه هرکی چمدون ببنده رفتنیه؟

+ خوب، آره دیگه! آدما چمدون میببندن که راهی بشن!...

با انگشت پرستو هارو نشون داد: ببین، رفتن دیگه! بی چمدون رفتن!

+ یعنی با چمدون نمیشه رفت؟

_ چمدونا سنگینن، هرکی با چمدون بره زود بر میگرده.. بدا به حال وقتی که دست خالی برن!

+ اونوقت کی میان؟

زل زد به آسمون: بحث رفتنه ها! شاید زودی که دیر شده باشه!

نگاه کرد به پرستو ها: آخه بعضیاشون هرگز نمیان!

_ همین دیگه.. نگفتی، آدما چطوری میرن؟

گفت: بعضیا بی چمدون، بعضیا با چمدون.. ولی آدما که برن به این آسونیا نمیان!

پرسید: یعنی کی میان؟

+چمیدونم! ذات آدمه دیگه: هروقت از جایی که رفته، خسته بشه...

زمزمه کرد: وه که چه عجیب غریبن آدما!

خندید: تو بگو، فضاییا چطور میرن؟

ابرو هاشو چین داد: ما فضاییا نمیریم که! ما نون و نمک سرمون میشه.. مثل شما آدما نیستیم که یهو هوا ورمون داره خونمونو ول کنیم، بریم..

آه کشید: ما بی چمدون رفتن تو کارمون نیست.. با چمدون میریم که سنگینیش برمون گردونه.. زود زود زود.. :)

پ.ن: شاید ادامه دادم.. ولی الان همینقدر هم، کفاف بغض گلوم و دل شکسته ام بود..
چمدونفضاییآدممکالمهرفتن
مَن بِه رَنجِ تَرانه ها گِریستِه ام؛ باران صِدایَم کُن...!
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید